fireopal

آخرین مطالب
  • ۰۱ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۵۶ شهاب
  • ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۳ موفق
  • ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۵ ساخت
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۲۸ بودن
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۸ حیف
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۲۵ ایمان

۷ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

امروز حیاط دانشگاه شلوغ بود برف می آمد انقدر قشنگ بودکه هیچ وقت توی تصورمم نمی تونستم همچین تصویری رو خیال کنم .

وقتی دور میشم وقتی درست فکر میکنم خیلی منطقی تر به موضوع نگاه میکنم خیلی عمیق تر میفهمم ولی یک چیزی هست که با هیچ منطقی قابل توضیح نیست با هیچ منطقی قابل درک نیست همین گاهی بی قرارم می کند امروز سرجلسه امتحان کنار پنجره نشسته بودم برف می بارید درگیر سئوالات تحلیلی استاد میم بودم و با خودم عهد کرده بودم که با تمام وجودم تک تک سئوال ها رو جواب بدم و همه چیز رو بذارم پشت در ولی یک لحظه همه چیز رو فراموش کردم دلتنگی تمام عهدهای دنیا رو می شکند نمی فهمید مگر روزی دلتنگ شوید همه حالت میشود بستن چشمانت و نفس عمیق کشیدن  دوباره و دوباره تمرکز کردن امشب وسطای جزوه دلم رفت عجیبه عجیب انگار وسط تمام کتابهایم به رویایی قشنگ رسیدهام رویایی پر از رنج و پر از حس خواستن .

 

۲۹ دی ۹۸ ، ۲۲:۲۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

عصبیم خیلی زیاد ۲۴سالم شده و تازه یادم افتا ه خانوادم چقدر نبودن چقدر روزها و شب هایی که بهشون محتاج بودم نبودن و حالا انگار نبودنشان زیاد توی چشم است الان که درس هام سنگینن و احتیاج دارم مادرم خانوادم کنارم باشن هیچ کدامشان نیستن این دلخوری آنقدر زیاد است که حتی مکالمه ساده ما پر از حرف گله های کهنه است امشب مادرم زنگ زده زهرا رفتی خونه مادربزرگ این کار رو براش بکن همون پشت تلفن عصبانی شدم مادر نمی دونی فردا من چه امتحانی دارم همیشه همین بودی شما برای من چکار کردید دو روزه دارم التماس میکنم یکی باهام بیاد من امتحانلم سخته حداقل کنارم باشین حضور شما هفته دیگه فایده ای ندارد دست جمعی گفتن ما هفته دیگه میتونیم بیایم هفته دیگه میان به مادرم گفتم دبیرستان که بودم گذاشتی رفتی تنها بودم بعد برگشتی زمانی که ملیکا بهت احتیاج داشت حالا انگار میخوام بعد از این همه سال دغدغه هام رو باهاشون تقسیم کنیم ولی فکر کنم خیلی دیر شده خیلی دیر فقط دوست دارم دور باشم که بارشون روی دوشم نباشه من در دردسرهای خودم تنهام در دردسرهای اونها هم باید باشم .

۲۸ دی ۹۸ ، ۱۹:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

این چند روز احساس می کنم ظرفیتم پر شده پرشده از تحمل کردن فداکاری کردن صبر کردن خیلی چیزا اطرافم هست که میتونه اگر بهش فکر کنی خیلی مهم باشه ولی میفهمم که الان فقط گذروندن این زندگی مهم است فقط حل شدن دیروز  فیلم یک آهنربا رو دیدم که در فضای القایی قرارش دادن انقدر معلق و سرگردان موند تا سرخ شد داغ شد در نهایت ذوب شد و فرو ریخت نابود شد من در فضایی القایی قرار دارم در فضایی که بهش میگن عشق میگن ماندن در یک حس سردرگم و در نهایت یک حس بشدت خنثی .

با پدرم حرف میزنم تبعیض زیاد است خیلی زیاد بعد از اینکه داد و دعوا فایده ای نداشت سه ماه سکوت کردم امروز سر سفره سر هزینه یک چیز بحثمون شد به خواهرم گفتم میدونی هزینه این کار پول یکی از ماشینایی که زیرپای پسر عموی عزیزمونه مشکل اینه که من دخترم و بعد اومدم توی اتاق پدرم اومد گفت چرا این حرف رو میزنی من تو رو با هیچ پسری عوض نمی کنم که بازم این دروغه اینجا باید مرد باشی که آدم باشی خداروشکر پسرای این خانواده پنج تا بیشتر نیستن از چهار تا عمو و هر کدومشون هم ازدواج کردن شدن صاحب دختر پس هیچ فرقی بین ما که دختریم با این پسرا نیست اونا هم نتونستن اسم این خانواده رو حفظ کنن ولی با اینحال مهم نیست چقدر موفق باشی مهم اینه که پسر نیستی.

دوست ندارم سرد باشم یا حرفی بزنم که ناراحتشون کنم میفهمم چقدر در شرایط سختی قرارم دادن میفمم چقدر راحت ازم گذشتن همه اینها رو میفهمم خودشونم میدونن ولی داشتنشون برام مهمه میدونم زندگیم چقدر سخت میگذره چیا رو باید تحمل کنم ولی چاره ای نیست اینجا همین است فرزند یعنی پسر مخصوصا اگر پسر عموی بزرگ باشی دیگر همه چیز باب میلت میشود حیف که نه پسرم نه فرزند علی.

 

۲۵ دی ۹۸ ، ۲۳:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

مثل گیاه وقتی خشک میشه دیگه خشک شده تمام مراقبت های عالم رو به پاش بریزی فایده ای ندارد هفته پیش از ناچاری مجبور شدم زنگ بزنم به شخصی و ازش کمک بخوام خیلی بد جوابم رو داد تعجب کردم کمکی که من خواستم نه زیاد بود نه عجیب رسیدم خونه احساس کردم توی ذهن من اون آدم برای همیشه مرده نفرتی عجیب بهش پیدا کردم بعد فکر کردم بودن یا نبودنش روی این کره خاکی برام فرقی نمیکنه همینطور که برای اون همینطوره این دوسال اینقدر از دست رفتاراش عصبانی بودم و به خاطر احترامی که بینمون بود اینقدر تحمل کردم و خندیدم ولی اینجا اینبار حس کردم دیگه کافیه دیگه نمی خوام ببینمش دیگه زندگیش برام مهم نیست بودن  یا نبودنش مهم نیست امروز فهمیدم مشکل معده داره وضعیتش یکم خراب شده به اندازه سر سوزن برام مهم نبود فقط فکر کردم کاش دیگه نبینمش شاید بتونم ببخشمش شاید بتونم باهاش کنار بیام.

۱۸ دی ۹۸ ، ۱۱:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شب قبلش صدای آهنگ کل پارکینگ رو برداشت عصبی بودم روز سخت تحقیقایی که ارائه دادم همشون سخت این آقای محترمم روی مغزم یورتمه میرفت اولش رفتم توی اتاق درومحکم کوبیدم بهم شنید بدتر کرد بعد فکر کردم برو بیرون ظرفا رو بشور بی محلش کن من ظرف شستم اونم آهنگ گذاشت شب بعدش به نشانه اعتراض رفتم خونه مادربزرگم روز بعدش یه دلم گفت برو خونه یه دلم میگفت برو خونه مادربزرگت آخرش فکر کردم تا کی میخوای فرار کنی برگرد خونه یکم کنار بیا از یه طرفم توی وجود آدما یه چیزی هست به اسم احساس که اصلا شعور نداره هر چقدرم این منطق با چکش میکوبه تو سرش کنار نمیاد خلاصه شب سینی غذا رو مادر محترمش آورد امروز صبح از سرکار اومد اهنگ گذاشت منم بیخیال رفتم در خونشدن ظرفا رو گذاشتم و اومدم اصلا باورش نمی شد باور نمی کرد اونم دختر سرسخت اینطوری با آرامش برخورد کنه بالاخره آدمیم وقتی یه چیزی هست چرا انکار چرا دعوا آقا هست یه حسی اومده تمام معاولات هر دومون رو بهم زده میشه چکارش کرد فقط میشه پذیرفت چهار ماهه در جنگیم تو آهنگ بزاری من درو بکوبم مادرت بیاد پادرمیانی پدرت بیاد سررسید بیاری که بعد بفهمم آرم محل کار تو روش خورده بعد من برگردم شهرمون مثل دیوونه ها ساعت شماری کنم که برگردم پیشت بعد بیام با دیوار یکیت کنم با دیوار یکیم کنی این چه وضعشه یکی از بیرون ببینه چی میگه هر چند پدر مادرمون خوب فهمیدن دردمون رو  خودمون نمی خوایم بفهمیم خدا توی علم خوب مغزی بهمون عطا کرده ولی توی فهم حس بدجوری میلنگیم از وقتی مهر شده انگار خدا مهر زده روی قلبم هیچ کس جز تو نیست نقطه شروع و پایان توی دانشگاه یکی بود دوران لیسانس هر دومون قوی بودیم میدونستم چه خبره روز آخر خیلی منطقی گفتم نه وقتی رفت هر کسی اومد خواستگاری نتونستم قبول کنم میدونستم توی همین دانشگاست وقتی قبول شدم مطمئن بودم اینبار قبولش میکنم ولی همه چیز قبل از تو بود تو تمام معادلانم رو بهم زدی .

۱۱ دی ۹۸ ، ۱۹:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

پارسال انگار همه چیز اجبار بود مجبور بودم به ادامه دادن مجبور بودم به کنکور دادن مجبور بودم به تلاش کردم جواب کنکور که آمد مثل کارشناسی کل حیاط را جیغ نکشیدم فریاد نزدم از خوشحالی تا خونه همسایه ندویدم فقط نشستم روی تخت کنار خواهرم گفتم ملیکا قبول شدم دانشگاه تهران بلند شد شاد شد گفت چرا خوشحال نیستی گفتم نمی دونم حس آدم دروغ نمی گه واقعا وضعیتم شادی نداشت ازمون سخت زندگی بود که همه چیز داشتی در اوج سختی خودش یک روز بودن بیشتر در آن خاته در همسایگی او بودن آرزویم بود الان همسایه هم هستیم آرزوم بود توی دانشگاه تهران قدم بزنم الان قدم هم میزنم ولی دلم آرام نیست آقای س امروز کنارم نشست معذب بودم لبتابش را گذاشت شروع کرد به کد زدن حاضر بودم همون لحظه برگردم خونه لبتابم رو بیارم ولی کنارم نشینه هر روز فکر میکنم چرا دارم ادامه میدم در جایی که هیچ آینده درستی نمی بینم ه روز فکر میکنم توی این شهر دارم چکار میکنم چرا کنار خانوادم نیستم چرا توی این شهر موندم امروز رسیدم به همون ایستگاهی که قبلا برای خوابگاه پیاده می شدم حس کردم چقدر بیزارم از این ایستگاه گاهی فکر میکنم چقدر خسته ام اگر همین علاقه رو هم نداشتم مطمئنا تا الان نابود شده بودم استادم گفت برای دکترا یکسال باید تحقیق کنید دست پربیاید من فکر میکنم من دیگه جون ندارم دیگه بسه.

۰۹ دی ۹۸ ، ۲۲:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دوتا فریاد پدرم به خاطر یک موضوع کاملا به من فهموند که کی هستم و چه وظیفه ای دارم عجیب بود ولی این چند روز منتظر یه تلنگر بودم انگار همین بود امشب خونه عموی بزرگم بودم هر لحظه احساس تعهد میکردم حس میکردم به خودم شخصیتم و خیلی چیزای دیگه متعهدم اصلا یکسری قانون توی ذهنم بود که مدام میومد جلوی چشمام فقط آخرش نمی دونم چی شد رفتم جلوی پسرعموی بزرگم گفتم آیا سیاوش چقدر ما رو مسخره کردید ببینید چه بلایی سرتون اومد خندید گفت شده دیگه زهرا خانم بعد فکر کردم چکار داشتی به بنده خدا ما آدما هممون مثل ققنوسیم با این تفاوت که ظرفیت متفاوت داریم هزار بار آتش میگیریم و از خاکسترمون متولد میشیم البته بعضیام کلا توی همون خاکستر میمونن من هر هفته هر مرحله در حال سوختن و متولد شدنم سخته عجیب سخته شب هایی که از ناامیدی حتی نمی تونم بخوابم ولی عجیب تر اینه که دوباره بلند میشم گاهی به توان پاهام شک میکنم سخت ترین شب زندگیم شبی بود که فهمیدم توی اون خونه باید تنها زندگی کنم یک مهمان ناخواسته با آدم های غریبه پدرم چشماش سرخ بود خودم مدام تکرار میکردم میتونی آروم باش تونستم سه ماه گذشته تونستم سخت بود ولی شد بعدش زهرایی تازه متولد شد ما آدما با مشکلات ظرفیتمون بالا میره بعضی وقتا فکر میکنم تا درک مرگ قراره ظرفیتمون اضافه بشه.

۰۶ دی ۹۸ ، ۰۲:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر