fireopal

آخرین مطالب
  • ۰۱ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۵۶ شهاب
  • ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۳ موفق
  • ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۵ ساخت
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۲۸ بودن
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۸ حیف
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۲۵ ایمان

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

دیروز برگشتم به خونم گلای توی حیاط زرد شده بودن از بی آبی با خودم گفتم رفتم و برگشتم آبشون میدم خونه خالی بود همیشه میترسیدم یک روز برگردم و تو و داشته های تو نباشن اینبار خودت نبودی ولی تمام چیزهای مربوط به تو بودن برگشتم گلا رو آب داده بودن دوست داشتم خودم آبشون بدم وسایلم رو برداشتم پدرم توی ماشین منتظرم بود در حیاط رو بستم پدرت با ساک لباس رسید سلام و احوال کردیم گفت تازه از مسافرت برگشتم سوار ماشین شدم و برگشتیم تمام طول راه با خودم عهد کردم که احساسم رو بزارم کنار زندگی کنم من بابت زندگی خودم به خودم مدیونم میفهمی تا یکجا میتونم خودم رو نادیده بگیرم تا یکجا میتونم هرشب درد رو به این تن و روح وارد کنم از یکجا به بعد دلم میخواد دست قلبم رو بگیرم بردارم ببرم به یکجای دور تا آروم بگیره تا حالش خوب بشه تا درمان بشه بعد برگردم ادامه بدم من چندین بار دست این قلب رو گرفتم و رفتم و باز برگشتم تو بودی و دوباره ضربان گرفت و کوبید اینبار اگر برگردم و باسی نمیزارم هیچ اتفاقی باعث پایان بودنت بشه نمیزارم هیچ وقت نبودت رو تحمل کنم همه وجودم رو برای این بودن و تا ابد بودن میزارم اینبار اگر تو بخوای .

۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

توی دستام هیچ انرژی نیست قلبم کند شده و دوست دارم فردایی نباشه انگار تمام وجودم درد شده انگار بدترین شب زندگیمه من این همه درد رو حتی برای عموم تجربه نکردم من اینهمه درد رو هیچ وقت تجربه نکردم من دیشب با تمام وجودم دعای جوشن کبیر رو خوندم و امشب با تمام وجودم درد می کشم نمی دونم از فردا زندگی چجوری خواهد شد نمی دونم میتونم بخوابم یا نه نمی دونم چه اتفاقی میوفته فقط میخوام آروم بگیزم میخوام بپذیرم دلم میخواد فردا نرم تهران دلم میخواد همه چیز تمام بشه دلم میخواد بمیرم درد میکشم و می دونم تحمل این درد فرای طاقته منه دوست دارم تمام لباسام رو آتیش بزنم دوست دارم بخوابم و هیچ وقت چشمام زو باز نکنم حیف که زندگی روی مدار خواسته های ما نمی چرخه حیف که زندگی راهش از ما جداست حیف.

۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

هر لحظه زندگیم فکر میکنم شاید تو و وجودت خیلی خونسردتر و بیخیالتر باشد از چیزی که من هستم من این هفتاد روز سوختم هر روز سوختم و صبح فردا با امید بیدار شدم شده بودم ققنوس هر روز از خاکستر خودم پرنده ای جدید متولد می شد تو تمام فکر و احساسم را گرفته بودی کنارش درسهای سختم کنارش خانواده ام و زندگیم که همه نیاز به توجه داشت همه نیاز به ساختن داشت و من میسوختم و میساختم انگار تمام اشک های دنیا تلنبار شده بود در وجودم حوصله بیرون رفتن نداشتم حبس شده بودم غمت مثل ماده ای مذاب تمام روحم را میخورد خانواده ام فهمیده بودند که حال دلم خوب نیست کنار ایستاده بودن و نگاهم میکردن و من دوبار چنان زدم زیر گریه که چندین ساعت پشت هم اشک میرختم انگار قلبم دردت را به تمام اعضای بدنم میبرد و من هر لحظه میسوختم دوستت دارم انقدر زیاد که در باورم نمی گنجد دیشب برای اولین بار در یک مهمانی حاضر شدم یکی از اقوام با غرور آمد با تمام خودخواهی و خود بزرگ بینی نشست روبه رویم من عهد کرده بودم از اول تا آخر لبخند بزنم من مثل قبل نبودم آزاد و رها و سرکش که میخندید احساسات را نادیده میگرفت و اوج میگرفت او آمده بود نشت سرمیزم من میخندیدم حرف میزنم میوه میخوردم و نگاهش نمی کردم انگار فرسنگ ها فاصله افتاده بود از من قبل و من حال خودم میدانستم چشمانم چه غوغایی دارد او هم حرف میزد قدرتنمایی میکرد همه مردها برای جذب یک دختر قدرتمایی میکنند؟ اینبار دست پر آمده بود خبر نداشت آن دختر سرکش همان که با غرور نگاهش میکرد و از برنامه هایش میگفت و هر روز بیشتر از دیروز اوج میگرفت یکجایی گرفتار قفس شده خبرنداشت عقاب ها هم یک روز بالهایشان قدرتش را از دست می دهد وسط تمام حرفها یکباره تو قد کشیدی نفهمیدم چی شد به خودم که آمدم مات توت فرنگی سرمیز شده بودم سرم را بالا که آوردم نگاهی پر از سرزنش را دیدم که بی مقدمه بلند شد و رفت چند دقیقه توی حیاط قدم زد خواهرش گفت میخواهد برود الان که زود است و من فقط میدانستم معنی آن نگاه چیست عصبانی بودم از خودم بابت تو بابت آن نگاه او دنبال زهرای قبل بود و من موجود جدیدی بودم که چشمانم تو را فریاد میزد ایمان عشق یک بیماریست تمام روزهایی که فارق بودم و راه میرفتم احساس میکردم روحم چیزی کم دارد پیدایت کردم دارمت روحم مراست از تو ولی نمی دانی چه دردی میکشم نمی دانی دیشب در سوگ خودم پیچیدم ایمان تو من ۲۴ ساله را کشتی و انسان جدیدی بعد از آن متولد شد دیشب هزارچیز برای عرضه داشتم ولی تمام آدم های سرمیز تمامشان که از نوع همان زهرای قبل بودند فهمیدنن یک یار حذف شده دارند خودم هم فهمیدم.

۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اینقدر فریاد زدم انقدر داد زدم انقدر از نفرتم گفتم که حالم خوب نیست پاهام یخ کردن حتی نمی تونم نماز بخونم خوابیدم و فکر میکنم هرهفته چه حالی دارم مشاورم میگه این مراحل درمانه و امروز فهمیدم ممکنه خرداد برگردیم دانشگاه احساس کردم حالم خوش نیست برگردم احساس کردم توانش رو ندارم الان تکذیب شد حالم دوباره برگشت یه چیزی بگم دلتنگ بودم ولی الان اینقدر حسای بد اومدن سراغم و حس تهی بودن دارم که نمی توتم بهش فکر کنم انگار کوبیدنم

۰۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

هر روز فکر میکنم فردا صبح رو چطور باید شروع کرد تفاوتش با روزای دیگه چیه درحالیکه اصلا نمی دونم فرق امروز یک اردیبهشت با دیروز چی بود دور تکرار مداوم چرخیدن مداوم.

دلتنگی و دوری اینجا زندگی کردن و صبوری چقدر دوره از زندگی من .

۰۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۶:۰۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر