fireopal

آخرین مطالب
  • ۰۱ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۵۶ شهاب
  • ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۳ موفق
  • ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۵ ساخت
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۲۸ بودن
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۸ حیف
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۲۵ ایمان

۱۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

بعضی تغییرات هرچند کوچک میتونه ادم رو خیلی تغییر بده مثل لبخند اگار انسان را زیر رو میکند وقتی لبخند میزنی جوان میشوی حالت خوب میشی مشکلات با تمام عظمتشان مات میشوند و به گوشه ای می روند‌‌.

نقطه ای از زندگی رو تجربه میکنم که چیزی رو عمیقا میخوام که برای بدست اوردنش من نمیتونم تلاشی بکنم و این بدترین جنبه قضیه است من یادگرفتم برای داشته هام بجنگم بعضی چیزها با تلاش و جنگ بدست نمیان.

همین خواستن باعث انفعالم شده میدونم چی میخوام ولی چاره ای ندارم جز صبر و از حرکت نایستادن هر روز بلند شدن و تلاش کردن برای چیزهایی که اهمیت درجه دو دارند ولی میتوان برای بدست اوردنشون تلاش کرد ولی بازهم تمام انرژیم را نمیگذارم دوم بودن خودش بزرگترین دلیل است.

امروز مدام زیر لب صلوات میفرستادم تا ارام بگیرم احترامی را که بیست و چهارسال نگه داشتم رو نشکنم و منتظر جوابی بودم که در سکوت پدرم بود اخر لب باز کرد و حرفش را زد قانعم کرد.

 

۲۹ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۳۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

کفش خریدم نیت کردم و خریدم نیت روزهای خوب زندگی خوب راه های خوب دانشگاه خوب .

پشت تلفن میگوید من تاییدش کردم خواهرم میخند میگوید خدا کند کار این یکی به طلاق نکشد.

معجزه یعنی امروز که دکتر بگوید حالش خوب می شود نیازز به دوباره بستری شدن نیست.

پدرم صدا میزند بلند زهرا اسنپ رسید سریع کفش هایم را میپوشم میگویم پدر اینجا تهرانه شهرخورمان نیست که اینجا نباید را صدای بلند کسی را صدا بزنی با عجله سوار می شوم یادم می افتد موبایلم را جا گذاشته ام به راننده میگویم می دوم همسایه می آید بیرون سه سال است میشناسمش از زمانی که درگیر کارهای خواهرم بودم و مدام در رفت و آمد یکبار با گیتارش آمد آدم تازه دی نبود کسی را میشناختم درست با چهره و گیتار او ولی وقتی نزدیک شد فهمیدم او نیست انگار در خاطرش ماند هربار که راهمان می رسید به این خانه می امد توی کوچه می ایستاد  گاهی کنار ماشین گاهی روبه روی ماشین یکبار در سرمایه زمستان کنار ماشین قدم میزد با اخم به او نگاه کردم با تعجب کمی به ما نگاه کرد رفت داخل در را کوبید به هم شاید ماهم برای او غریبه آشنایی هستیم شاید در ما دنبال چیزی میگردد که سالهای در پیچ زندگی گمش کرده نمی دانم .

سوت و سکوت و ناامیدی در برابر سبزی روسریم مثل فصل خزان بود احساس میکردم این خانه نفرین شد خنده ما زندگی و شادی ما با مثل بارانیست در فصل خزان بعدش هیچ سبزی نخواهد بود .

بعدش می اید لبخند میزند و می گوید سلام این جوار خداحافظی نیست.

۲۸ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یکسری چیزها اشتباه محض است و هربار تو دیوانه تر میشوی برای انجام دوباره اش وهر بار صدهابار خودت را کنترل میکنی لعن میگنی نفرین میکنی و باز دلت میخواهد ببینی در هوای بودنش باشی و بگذاری دنیایت با خیالش خوش باشد مثل آب ارام بگیری پاک شوی و نفس هایت عمیق شوند و بعدها باز بنشینی این سر دنیا و با تصورش حالت خوب شود لبخند بزنی و به خدا بگویی میخواهمش حتی اگر تمام زندگیم را نابود کند اصلا مگر همین عشق نیست همین عشق است. 

سر نمازم مدام شعر حافظ تکرار میشود انقدر تکرار می شود که گم میشوم رها میشوم دعا میشوم دنیا نور میشود ملکوت میخندد و من خاک میشوم. 

۲۶ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چندسال پیش وقتی پدرم گفت عموت غوغا کرده که این کار نباید انجام بشه برای اولین بار با پدرم جدی صحبت کردم گفتم این کار انجام نمی شه ولی چیزی که عموهم میخواد اتفاق نمی یوفته چون من نمی خوام نمی خوام در موردش حرفی بزنید چون من این کار رو نمی کنم امشب وقتی آب میومد روی سرم این معما حل شد حل شد چرا آدمی که اینقدر بیرون گود ایستاده اینقدر ساکت و گاهی کمی جرآت میکنه و جلو میاد چطور میتونه منو درگیر کنه تمام این چندسال کنار ایستاده بود و نگاا میکرد و تنها بازیگر این صحنه من بودم گاهی جلو می آمد حرفی میزد نقشی میخواست و باز من بودم که او را حذف میکردم امشب پدرم پررنگش کرد گفت دو سال هنوز وقت هست و من برای اولین بار فهمیدم کسی که بیرون گود می ایستد لبخند میزند و نگاه میکند گاهی پررنگ ترین نقش را دارد و من فقط بازیگرم اوست که در جایگاه قدرت است و همان او نمی داند اگر با بزرگ این خانواده هم دست هم باشد من همانم که تمام مرزها را شکسته ام مرز خواستن او هم خواهم شکست .

پدرم یه چشمانم نگاه نکرد گفت انی نیست که میخواهم وقت داریم هنوز دوسال بهانه اوردم گفتم که این دوسال هم مثل این بیست و چهار سال چکار میکنید چرا خودتان تصمیم میگیرید ولی باز در برابر پدرم فقط می توان مهر سکوت زد و در لفافه حرفهایت بگویی که به نظرم کمی هم دیر شده و بگوید نه همان که گفتم .

دلم هوای شعر دارد تمام کتابهای نخوانده ام روی دوشم سنگینی میکند و من مدام حافظ می خوانم افشین یدللهی گوش میدهم و دلم بی هوا شاد میشود لبخند میزند جوانه میکند انگار امسال فصل سبز زندگیست.

۲۶ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

هفته جالبی داشتم دوست پدرم شب عید قربان اومد خونمون خواستگاری برای پسرش حالا شرایط پسره چی بود فوق لیسانس حقوق هنوز شغل خاصی نداشت ماشین دویست شیش داشت یه خونه توی شهر خودشون داشت و یه خونه تهران که ایناهام پدرش به خاطر اینکه یک پسر داره زده بود به نامش و البته پدر ثروتمندی داشت خود پسره سفیدو بور بود قدبلند و از نظر ههیکلم خوب بود شب خواستگاری مادرم یک صندلی با داماد فاصله داشت و از اونجایی که پدرم سرگرم تعریف با دوستش رود مادرم تمام تمرکزش رو گذاشته رود روی پسره و مادرش و منم داشتم تابلوهای خونمون رو رصد میکردم یکی نمی گفت تو اینجا مثلا عروسی خواهرام که دوتاشون رفته بودن یه گوشه فیلم میدیدن و منم هر چند بار زکبار که مادر داماد میگبت اصل دختر پسرن که همو بپسندند یک گگاه به پسره می انداختم میدیدم اونی نیست که میخوام روباره سرگرم درو دیوار میشدم مادر پدرمم یاد شب خواستگاری خودشون افتاده بودن تمام مراسم رو تعریب کردند هر دوشون عاشی اینن کا یکی باشه این چززا رو نشنیده باشه بل عشق بشیتت براش بگن اینقدرم قشنگ تعریف میکنند که مخاطب جذب میشه خلاصه پدرم اینقدر پدر این بنده خدا رو به حرف گرفت که فراموش کرد اصلا برای چی وومدا اخرش که داشتن میرفتن پدرش اومد جلو با یه دقتی نگاا میکرد و ازم خداحافظی میکرد که تعجب کرده بودم فقط یاد حرف پدرم اوفتادم که میگفت زهرا لبخند بزن توی کلاس که نیستی خشک میشینی به بنده خداها نگاه میکنی منم از اول تا اخرش با یه لبخند نشسته بودم خلاصه مادرم نتایج رو اعلام کرد پسره خال کوبی داشت گردنش زنجیر بود و کار نداشت پدرش تامینش میکرد و مرد پایبندی نبود و نتیجه نهایی با پدرم بود پسره اهل زندگی نیست بدون پدرش هیچی نیست و جواب منفی است ختم جلسه تمام.

خلاصه پدرم یکجوری تصمیم گرفت که هیچ جای بحثی نذاشت و دیگه اجازه نداد بیان برای اشنایی بیشتر حالا امشب به مادرم میگم پدر نباید یکبار ازمن درست نظرم رو میپرسید شاید من خوسم اومده بود میگه تو خودتم نخواستی میگم مادر من نباید یکم ناز کنم خلاصه خانواده من همینن همیشه همینطوری به نتیجه میرسن حالا هر چقدر من بگم الان پول پسر حرف اول رو مبزنه پدرم یه چیز دیگه میگه خلاصه اوضاع خوبی نیست من میگم از پسره زیاد خوشم نیومد ولی واقعا بد نبود .

 

۲۵ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دیدین یه آدمی میاد توی زندگیتون و از حضورش واقعا لذت میبرین دوسش دارین بعد یکبارا میفهمین وقتی کنارشین کارهایی میکنید که از پایه غلط اند   اون لحظه متوجه نمی شین بعدش میبامین که قابل جبران نیست من یه دختر دایی دارم دقیقا همینه خانوادم خیلی تلاش میکنند از من دورش کنن ولی تا الان فایده نداشته و اینبار با حضورش کاری کردم که حدود دا میلیون بهم ضرر زده و بدجور دارم میسوزم ولی مداگ میگم حقت بود باید این بلا سرت میومد تا حکمت دوری ازش رو اینبار بفهمی همه چیز تمام شد از این لحظه.

۱۷ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

از آدمای جدید خسته ام از تمام مراسمات خسته ام آدم هایی که می نشینند روبه روی یک دیگر نظر می دهند میپرسند و بعد از هر نتیجه منفی همگی در سکوت مینشینن و در نگاهشان پر از حرفست که من از ترجمه تک تکشان بیزارم برای همین سرم را می اندازم پایین و دوباره سعی میکنم خودم باشم بخندم و فراموش کنم خانوادم چه انتظاری ازم دارن .

دفعه اخر چنان خورد شدم که نه حرفی برای گفتن داشتم نه رویی برای نگاه کردن به چشمان تک تکشان دلم نمی خواست خدا را صدا کنم یادم هست فردا صبحش وسایلم را جمع کردم برگشتم خوابگاه تا یک ماه نیامدم ماندم درد کشیدم و آرام نشدم نفرتش و ترسش هنوز گوشه قلبم هست و هر لحضه برایش دعای خیر میکنم و حالا اینبار دوباره همه چیز تکرار میشود از تک تک حرفاها بیزارم شبها خوابم نمی برد از همه چیز میترسم تاریکی شب و فردایی که نمی دانم که با کدام توان باید زندگی کنم از تک تکشان بیزارم دوست دارم این خشمم را خالی کنم هیچ چیز نیست هیچ کس نیست به جز خانواده ام عجیب شدم ناشناخته درد دارم دردی بی درمان که هیچ کس نمی فهمد هیچ کس هراسم را دردم را نمیفهمد دلم نیست نماز بخوانم دلم نیست آرام بگیرم درد زندگی دادم را درآورده گوشه تخت افتاده ام بدنم سرد است من از فردا میترسم از شکست میترسم از نگاه پرترحم میترسم از غم چشمان مادرم میترسم از دوباره ایمان اوردنم میترسم حالم

۱۵ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

امروز ساعت ده دندونای عقل سمت راستم رو کشیدم موقعی که آمپور بی حسی رو می زد اینقدر درد داشت که میخواستم دست دکتر رو بگیرم دکترم با اخم گفت دست من رو نگیر دیگه دستهای صندلی رو زیر دستم فشار میدادم وقتی آمپور بی حسی رو زد ده دقیقه گفت منتظر بشین تمام بدنم میلرزید انقدر ناجور میلرزیدم که دختر داییم همراهم اومده بود دندون عقل بکشه گذاشت رفت گفت من بعدا میکشم منم موندم بعد صدا کرد احساس میکردم الانه که سرم رو ببرن رفتم داخل کشیدشون پایینی درد نداشت تا خواست بالایی رو بکشه دادم رفت هوا گفتم اقای دکتر درد دارم‌ دوباره بی حسی زد بعد کشیدش وقتی بلند شدم انقدر ناراحت بودم انگار زدن زیر گوشم دستم رو گذاشته بودم یک طرف صورت بعد انگار دکترم بنده خدا ناراحت شد رفت توی اتاق کناری شروع کرد راه رفتن وقتی سر ایینه صورتم رو دیدم یک طرف صورتم پرخون مالی شده بود دوست داشتم برم دکتر رو از پنجره پرت کنم پایین اخرش رسم ادب رفتم تشکر کردم اومدم خونه همچنانم افتادم روی تخت دختر دایی ترسوم هم قراره برای ناهار بیاد اینجا بعد از ظهرم کلاس دارم یک طرف صورتم باد کرده با ماسک باید برم بیرون.

۱۴ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اینقدر عصبانیم که اندازه ای براش نیست پدرم همیشه دوستان زیادی داشت البته اقوام زیادی هم داره و این اقوام و دوستان بخصوص هم صنفی هاش ترجیح میدن ازدواج بچه هاشون با هم باشه تا غریبه چند سال پیش یکی از دوستان بابام همینطور برای خواستگاری اومد و من اینقدر از این پسر بیزار بودم که حالم رو بهم میزد هر طور میگفتم علاقه ای بهت ندارم نمی فهمید و الان دقیقا دوباره یکی دیگه اومده باز از همان دوستان پدرم هر چقدر فریاد زدم من از این ادم بدم میاد باز پدرو مادرم میگن پسره خوبه نماز میخونه خانواده خوبی داره و کلی حرف دیگه که به نظرم وقتی از یکی خوشت نیاد فایده ای نداره وقتی خانوادم به حرفم گوش نمیدن مجبور میشم وقتی اجازه میدن باهم صحبت کنیم کاری کنم که نیان البته بعدش میفهمن و دوباره تحریم میشم تا چند وقت باید اخمای پدرم و حرفای مادرم رو تحمل کنم من واقعا نمی تونم با ادمی زندگی کنم که قراره توی شهری زندگی کنه که من ازش بیزارم نمیتونم با ادمی زندگی کنم که از شغلش بیزارم الانم توی اتاقم دوباره تلفنی با پدرم صحبت کردم با مادرم دعوام شده و حتی حس نماز خواندنم نداشتم دیدین از یه قسمت زندگیتون خسته میشین و مدام هم تکرار میشه و با خودت و خدا میگی چرا چرا وسط این همه ادم که میان میرن هیچ وقت آروم نمی گیرم چرا نمی تونم مثل بقیه دوستام بگم بله و همه چیز تمام بشه چرا وقتی مادربزرگم میگفت باید آدمش باشه و به دلت بشینه چرا از من اینطور نشده چرا واقعا امروز از کلاس که بر میگشتم ارزوی مرگ کردم ادم ضعیفی نیستم خیلی از مشکلات زندگیم رو پشت سر گذاشتم خیلی طاقت آوردم ولی آلان خیلی بی حوصله و خسته ام مسل آدمی هستم که کلی دویده و حالا فهمیده از اول هم راه زندگیش طرف جنوب بوده نه شمال آرزوهاش هرچقدر دویدم رسیدم به جایی که یک عمر ازش فرار کردم زندگیه مسخره ای هفته پیش یکی از پسرای اقواممون رفت توی کما برای سلامتیش دعا کردم ولی اولین ادمی بودم که دعا کردم بمیره چون میدونستم چقدر زندگی سختی داره و به نظرم وقتی زندگی اینقدر ناامید کننده است چرت باید ادامه داد وقتی دارای زیادی به روت بسته است تو ماندی و راه هایی که هیچ علایه برای طی کردنشون نداری چرا باید ادامه بدی.؟

۱۳ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یکی از دوستان قدیمم وضع زندگی خوبی نداره دقیقا هم توی کوچه ماست خونشون چند سال پیش کتابای کنکورم رو برد سال بعدش بهش پیام دادم حالش رو بپرسم خیلی بد جواب داد توی خیابونم ما رو می دید اصلا توجهی نمیکرد جوری شد که من فکر کردم اینطوری راحت تره تا اینکه امسال مامانم رفته خونشون گفته به زهرا بگو بیاد پیشم بیاد خونمون من از صبح تا شب تنهام تا اینکه و کلی از مشکلاتش برای مادرم گفته مادرم هم سریع به من انتقال داد داشتم فکر میکردم باید برم خونشون یانه بعد به این نتیجه رسیدم من دیگه توان گوش دادن به مشکلات کسی رو ندارم خسته شدم از اینکه واسه آدما زمانی بودم که محتاجم بودن نه روزهای خوب زندگیشون  خودم درگیر مشکلاتم وقتی خودم غرقم چطور میتونم دست یکی رو بگیرم و نجاتش بدم من حتی حوصلشو هم ندارم.

۱۲ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر