fireopal

آخرین مطالب
  • ۰۱ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۵۶ شهاب
  • ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۳ موفق
  • ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۵ ساخت
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۲۸ بودن
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۸ حیف
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۲۵ ایمان

بسه

دوشنبه, ۹ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۰۴ ب.ظ

پارسال انگار همه چیز اجبار بود مجبور بودم به ادامه دادن مجبور بودم به کنکور دادن مجبور بودم به تلاش کردم جواب کنکور که آمد مثل کارشناسی کل حیاط را جیغ نکشیدم فریاد نزدم از خوشحالی تا خونه همسایه ندویدم فقط نشستم روی تخت کنار خواهرم گفتم ملیکا قبول شدم دانشگاه تهران بلند شد شاد شد گفت چرا خوشحال نیستی گفتم نمی دونم حس آدم دروغ نمی گه واقعا وضعیتم شادی نداشت ازمون سخت زندگی بود که همه چیز داشتی در اوج سختی خودش یک روز بودن بیشتر در آن خاته در همسایگی او بودن آرزویم بود الان همسایه هم هستیم آرزوم بود توی دانشگاه تهران قدم بزنم الان قدم هم میزنم ولی دلم آرام نیست آقای س امروز کنارم نشست معذب بودم لبتابش را گذاشت شروع کرد به کد زدن حاضر بودم همون لحظه برگردم خونه لبتابم رو بیارم ولی کنارم نشینه هر روز فکر میکنم چرا دارم ادامه میدم در جایی که هیچ آینده درستی نمی بینم ه روز فکر میکنم توی این شهر دارم چکار میکنم چرا کنار خانوادم نیستم چرا توی این شهر موندم امروز رسیدم به همون ایستگاهی که قبلا برای خوابگاه پیاده می شدم حس کردم چقدر بیزارم از این ایستگاه گاهی فکر میکنم چقدر خسته ام اگر همین علاقه رو هم نداشتم مطمئنا تا الان نابود شده بودم استادم گفت برای دکترا یکسال باید تحقیق کنید دست پربیاید من فکر میکنم من دیگه جون ندارم دیگه بسه.

۹۸/۱۰/۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی