پدرم زنگ زد مهمانی دعوتم کرده بودند بدنم شروع کرد به لرزیدن ترسیدم و گفتم نمی روم یک طبقه فاصله ما و انها نبود هزاران طبقه فاصله بود انها از مریخ بودن و ما از اهالی زمین همان زمینی که مردمش برای رسیدن هر روز تلاش می کنند توقع ندارند ولی ارزو زیاد دارند ظهر دعوت بودم رفتم و ظهرهای دیگر شب های دیگر تا اینکه عادت کردم دلبستم به تک تک اهالی مریخ همراه با بچه هایش خندیدم جشن گرفتم شادی کردم و هربار تجربه جدید و ارزوی بزرگتر برای رسیدن و یک روز وقتی ددتنگ مریخ بودم دوباره پدرم زنگ زد گفت مریخ پاییز شده خودم را رساندم بیمارستان فکر میکردم گل هایم هر چقدر زیبا تر باشد ممکن است بهار برگردد ولی بهار نیامد پاییز به سرحد کمال خود رسید همه چیز تمام شد رفتم مریخ خشک شده بود برای اولین بار با تمام وجود زانو زدم و اشک ریختم من بهار را دیده بودم پاییز و زمستانش وحشتناک بود من حس دوست داشتن را یکبار جایی به جز خانوادم تجربه کردم انهم نه روی زمین بلکه یک ساره دیگر حالا تمام شد من برگشتم زمین ولی دوسال و نیم انسان بودن را از مریخی ها یاد گرفتم سعی کردم و میکنم به تمام ادمهایی که دوست دارم با تمام وجود عشق هدیه دهم خدایا ممنون برای این سفر .