fireopal

آخرین مطالب
  • ۰۱ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۵۶ شهاب
  • ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۳ موفق
  • ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۵ ساخت
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۲۸ بودن
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۸ حیف
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۲۵ ایمان

دیروز توی انقلاب زهرا صدام کرد گفت کتاب میخوام گفتم حوصله ندارم برات بخونم فقط نگاه کن یه کتاب واسه تولد بگیریم ببریم ناراحت شد انگار لحنم خیلی تند و بی حوصله بود دستم که رفت روی کتاب درخشش سیم های فرانکی رو احساس کردم یک ساعت فقط نگاه کردم مغازه به مغازه پیرمرد کتاب فروش فهمیده بود با احترام نگاه میکرد توی مغازه کوچکش یک ساعت فقط کتاب ورق زدم مثل همیشه دنبال یک جمله بودم که پاگیرم کند پسر کتاب فروش درک نگاهش سخت نبود بعد کتاب ها رو که برداشتم نگاهش پر از خجالت بود خنده ام گرفت حالم چقدر مقدس بود انگار همان دختر ۱۹ ساله برگشته بود فقط با اندوهی بزرگ که رنگی تیره روی دنیایش کشیده بودند غباری از درد و رنج به مریم گفتم مدت زیادیست این حان را می کشم آدم ها دیر به درد از دست دادن عادت می کنند امروز یک دختری رو دیدم مانتو صورتی پوشیده بود پر از رنگ حال خوبش کل پاساژ رو گرفته بود دلم برای خودم سوخت برای روزهایی که از دست رفتند بدون اینکه تجربه کنم احساس خستگی تمام جانم رو گرفته امروز فکر کردم چون قرص دیروز رو از شلوغی و خستگی زیاد نخوردم حالم دگرگونه امروز دوتا خوردم ولی تاثیری نداشت هیچ قرصی درد درک واقعیت رو از بین نمی بره بابام دیروز زنگ زد دخترجان خواب دیدم هپعرق سرد جانم را گرفت تمام روز ترسیده بودم تازه کابوس پسر مو بلند کتابخانه را فراموش کرده بودم این جان کشش این همه تحمیل را نداره تا صبح کابوس کل روز استرس مشاورم میگفت هنوز فرصت جبران داری ۵ ما فرصت کمی نیست مدیر مدرسه گفت روزهای بیشتری کلاس بردار اولش مشتاق شدم بچه ها همه دنیایم را تغییر می دهند ولی بار زیادی بر دوش دارم دست دختری بیمار که با چشمانی پر اشتیاق به من نگاه می کند انگار من فرشته درمانش هستم و .....

خودم با تمام مسئولیتم و خودم با تمام سوگواریم چگونه تو را به دست باد سپردم و خودم ماندم پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد.

عزیزم زهرا هست من باید مراقبش باشم این روزها تسلیمم خیلی بیشتر از همیشه امشب به خواست خدایمان ایمان می آورم و تو را به خودش میسپارم گفتم نگرانم نباش گفتی به ایمانت ایمان دارم ۲۵ سال نماز امروز امشب تازه جواب داد .

۲۴ فروردين ۰۱ ، ۰۱:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شهاب به زندگیم اضافه شد هرشب ساعت کوتاهی صحبت می کنیم بدون اینکه صدای هم رو بشنویم و من میدونم چقدر محتاط جلو میاد حتی گاهی حس میکنم سرجای خودش ایستاده اگر هم جلو اومده برگشته سهم من از یک حس علاقه از یک رابطه فقط شب ها دو یا یک ساعت پیام توی واتساپه و در طول روز هیچ زمانی برای حرف زدن نیست هیچ طمانی برای با هم بودن نیست و گاهی می پرسم چرا اومدی خواستگاری میخندد هزاربار پرسیدی برای اینکه دل بستم با خودم میگم خوب منم دل بستم ولی شب و روز درگیرم کلاس طراحی چهره استاد صدای استاد همه شهابه توی همه نمازلم شهابه همون خم آبروی شعر حافظه انگار شهاب حک شده توی روزام یک ماهه اول مدام بیقرار بودم و الان پر از آرامش سکوت و دردم درد دوری سکوت ندانستن و آرامش سپردن به قادری مطلق .

می گوید طول روز می آیی روبه رویم قد علم می کنی میگویم استاپ استاپ نمی خوام ببینمت چون نمی تونم کار کنم و من هربار با خودم میگم داری فرار میکنی کافیست وسط حرف هایم بگویم حس خوبی به تو دارم تو هزار پله عقب بروی و بگویی زود است بهت بگم ببین شهابم من این زهرا نیستم من شادم پر از لبخند میگویی تو خودت باشی نمی دانی در مقابلت خودم باشم احساس تحقیر میکنم حس میکنم مثل کودکی من را میبینی من راحت با تو حرف میزنم پر از شادی و لبخند و تو راحت حرف میزنی پراز نیش و کنایه و من میمانم از همه چیز شهاب درک خودمان برایم سخت است.

 

۰۱ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

من راه طولانی آمدم تا رسیدم به منزل مقصود نمی دونم دیر رسیدم یا از همان اول هم اینجا خانه من نبود رسیدم هستی ولی میدانم که دیگر نیستی بلد نیستم بیشتر از این بجنگم در توانم نیست اصلا دیگر میدان جنگی نیست وقتی همه در صلحن من برای چه چیزی با چه کسی بجنگم تویی که نیستی و منی که گیج شده ام.

آمدم فکر کردم کارم ناتمام مانده رسیدم فهمیدم همه چیز تمام سده من در سوگ ماندم درد می کشید قلبم مادرم را بردم یک گوشه از حال دلم گفتم روانشناس نیست تحصیلات بالایی هم ندارد ولی خدای عجیبی دارد .امروز زنگ زد گفت برایت آیت الکرسی خواندم گفتم این دخترم را از این درد نجات بده ببرش به خانه خودش خندیدم اسمش را برد گفتم نبر اسمش را دیگر نبر در باورم نیست دعای مادر یک و علاقه سه ساله را خاکستر می کند اگر میدانستم سه سال تمام این همه راه نمی آمدم ابمان من رسیدم تو را نمی دانم ولی من به چیزی که میخواستم رسیدم.

۲۹ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

نقطه ای که همه چیز تمام میشود حتی دنبال فرصت هستی که اسم حک شده پشت قاب موبایلت رو دور بیاندازی و از بی اهمیتی موضوع مدام فراموش میکنی یکباره طوفان می آید چشمانت رو می بندی وقتی باز میکنی اسم حک شده پشت موبایلت میشود اول آخر زنده بودنت تمام تلاشت را میکنی نمی دانم تا کجا موفق خواهم بود.

۲۶ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

روزهایی هست که باید ایمان داشته باشی و سکوت کنی روزهایی که احساس میکنی هیچ پایانی ندارن روزهایی که فکر میکنی تا ابد خواهند ماند .

وقتی کلافه سرش رو روی پام میزاره فکر میکنم چطور میشه آرومش کرد بهش نگاه میکنم و نمی دونم ته دلم آشوب میشه مادرم میگه زیاد به درگاه خدا دعا کردم جوابی نگرفتم من فکر میکنم من باید چکار کنم چطور باید از پس این زندگی بربیام هزاربار عقب نشینی کردم و با سخت تر مواجه شدم فقط میدونم باید ادامه داد فقط می دونم باید ساخت فقط این رو خوب میدونم.

۰۹ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دیروز برگشتم به خونم گلای توی حیاط زرد شده بودن از بی آبی با خودم گفتم رفتم و برگشتم آبشون میدم خونه خالی بود همیشه میترسیدم یک روز برگردم و تو و داشته های تو نباشن اینبار خودت نبودی ولی تمام چیزهای مربوط به تو بودن برگشتم گلا رو آب داده بودن دوست داشتم خودم آبشون بدم وسایلم رو برداشتم پدرم توی ماشین منتظرم بود در حیاط رو بستم پدرت با ساک لباس رسید سلام و احوال کردیم گفت تازه از مسافرت برگشتم سوار ماشین شدم و برگشتیم تمام طول راه با خودم عهد کردم که احساسم رو بزارم کنار زندگی کنم من بابت زندگی خودم به خودم مدیونم میفهمی تا یکجا میتونم خودم رو نادیده بگیرم تا یکجا میتونم هرشب درد رو به این تن و روح وارد کنم از یکجا به بعد دلم میخواد دست قلبم رو بگیرم بردارم ببرم به یکجای دور تا آروم بگیره تا حالش خوب بشه تا درمان بشه بعد برگردم ادامه بدم من چندین بار دست این قلب رو گرفتم و رفتم و باز برگشتم تو بودی و دوباره ضربان گرفت و کوبید اینبار اگر برگردم و باسی نمیزارم هیچ اتفاقی باعث پایان بودنت بشه نمیزارم هیچ وقت نبودت رو تحمل کنم همه وجودم رو برای این بودن و تا ابد بودن میزارم اینبار اگر تو بخوای .

۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

توی دستام هیچ انرژی نیست قلبم کند شده و دوست دارم فردایی نباشه انگار تمام وجودم درد شده انگار بدترین شب زندگیمه من این همه درد رو حتی برای عموم تجربه نکردم من اینهمه درد رو هیچ وقت تجربه نکردم من دیشب با تمام وجودم دعای جوشن کبیر رو خوندم و امشب با تمام وجودم درد می کشم نمی دونم از فردا زندگی چجوری خواهد شد نمی دونم میتونم بخوابم یا نه نمی دونم چه اتفاقی میوفته فقط میخوام آروم بگیزم میخوام بپذیرم دلم میخواد فردا نرم تهران دلم میخواد همه چیز تمام بشه دلم میخواد بمیرم درد میکشم و می دونم تحمل این درد فرای طاقته منه دوست دارم تمام لباسام رو آتیش بزنم دوست دارم بخوابم و هیچ وقت چشمام زو باز نکنم حیف که زندگی روی مدار خواسته های ما نمی چرخه حیف که زندگی راهش از ما جداست حیف.

۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

هر لحظه زندگیم فکر میکنم شاید تو و وجودت خیلی خونسردتر و بیخیالتر باشد از چیزی که من هستم من این هفتاد روز سوختم هر روز سوختم و صبح فردا با امید بیدار شدم شده بودم ققنوس هر روز از خاکستر خودم پرنده ای جدید متولد می شد تو تمام فکر و احساسم را گرفته بودی کنارش درسهای سختم کنارش خانواده ام و زندگیم که همه نیاز به توجه داشت همه نیاز به ساختن داشت و من میسوختم و میساختم انگار تمام اشک های دنیا تلنبار شده بود در وجودم حوصله بیرون رفتن نداشتم حبس شده بودم غمت مثل ماده ای مذاب تمام روحم را میخورد خانواده ام فهمیده بودند که حال دلم خوب نیست کنار ایستاده بودن و نگاهم میکردن و من دوبار چنان زدم زیر گریه که چندین ساعت پشت هم اشک میرختم انگار قلبم دردت را به تمام اعضای بدنم میبرد و من هر لحظه میسوختم دوستت دارم انقدر زیاد که در باورم نمی گنجد دیشب برای اولین بار در یک مهمانی حاضر شدم یکی از اقوام با غرور آمد با تمام خودخواهی و خود بزرگ بینی نشست روبه رویم من عهد کرده بودم از اول تا آخر لبخند بزنم من مثل قبل نبودم آزاد و رها و سرکش که میخندید احساسات را نادیده میگرفت و اوج میگرفت او آمده بود نشت سرمیزم من میخندیدم حرف میزنم میوه میخوردم و نگاهش نمی کردم انگار فرسنگ ها فاصله افتاده بود از من قبل و من حال خودم میدانستم چشمانم چه غوغایی دارد او هم حرف میزد قدرتنمایی میکرد همه مردها برای جذب یک دختر قدرتمایی میکنند؟ اینبار دست پر آمده بود خبر نداشت آن دختر سرکش همان که با غرور نگاهش میکرد و از برنامه هایش میگفت و هر روز بیشتر از دیروز اوج میگرفت یکجایی گرفتار قفس شده خبرنداشت عقاب ها هم یک روز بالهایشان قدرتش را از دست می دهد وسط تمام حرفها یکباره تو قد کشیدی نفهمیدم چی شد به خودم که آمدم مات توت فرنگی سرمیز شده بودم سرم را بالا که آوردم نگاهی پر از سرزنش را دیدم که بی مقدمه بلند شد و رفت چند دقیقه توی حیاط قدم زد خواهرش گفت میخواهد برود الان که زود است و من فقط میدانستم معنی آن نگاه چیست عصبانی بودم از خودم بابت تو بابت آن نگاه او دنبال زهرای قبل بود و من موجود جدیدی بودم که چشمانم تو را فریاد میزد ایمان عشق یک بیماریست تمام روزهایی که فارق بودم و راه میرفتم احساس میکردم روحم چیزی کم دارد پیدایت کردم دارمت روحم مراست از تو ولی نمی دانی چه دردی میکشم نمی دانی دیشب در سوگ خودم پیچیدم ایمان تو من ۲۴ ساله را کشتی و انسان جدیدی بعد از آن متولد شد دیشب هزارچیز برای عرضه داشتم ولی تمام آدم های سرمیز تمامشان که از نوع همان زهرای قبل بودند فهمیدنن یک یار حذف شده دارند خودم هم فهمیدم.

۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اینقدر فریاد زدم انقدر داد زدم انقدر از نفرتم گفتم که حالم خوب نیست پاهام یخ کردن حتی نمی تونم نماز بخونم خوابیدم و فکر میکنم هرهفته چه حالی دارم مشاورم میگه این مراحل درمانه و امروز فهمیدم ممکنه خرداد برگردیم دانشگاه احساس کردم حالم خوش نیست برگردم احساس کردم توانش رو ندارم الان تکذیب شد حالم دوباره برگشت یه چیزی بگم دلتنگ بودم ولی الان اینقدر حسای بد اومدن سراغم و حس تهی بودن دارم که نمی توتم بهش فکر کنم انگار کوبیدنم

۰۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

هر روز فکر میکنم فردا صبح رو چطور باید شروع کرد تفاوتش با روزای دیگه چیه درحالیکه اصلا نمی دونم فرق امروز یک اردیبهشت با دیروز چی بود دور تکرار مداوم چرخیدن مداوم.

دلتنگی و دوری اینجا زندگی کردن و صبوری چقدر دوره از زندگی من .

۰۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۶:۰۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

یکم دیگه تو شرایط کرونا زندگی کنم دیوانه میشم امروز انقدر با خودم حرف زدم که هیچ کس دبگه بهم کار نداشت مدام میخندیدیم دارم به امید خدا دیوانه میشم هر هفته دوبار وقت مشاوره دارم صحبت میکنم یکم رو به راه میشم یه شب تا صبح گریه میکنم یه شب دیگه میخندم مثل آدمی شدم که خیلی چیزا رو گم کرده امروز یه پسره خلبان تو اینستاحالم رو پرسیده بود خندم گرفت آخه به تو چه حال من اندر فراق چه حالی داره امروز دوست بابام ماشبنس رو زد توی حیاطمون ای دلم میخواست پنچرش کنم بسکه از دخترش بدم میاد دماغش رو یه جوری میگیره بالا انگار چه خبره حالا وضعشون خوبه پدرم هم هر روز با دوستاش جمع میشن به خوش گذرونی اگر مریض بشم تقصزر پدرمه .

مشاورم تمام تلاشش رو می کنه بهم بفهمونه احساسم اشتباهه علاقه نیست تا فردای روزی که حرف زدیم همه چیز درسته از فردا به بعد فراموش میکنم.

۲۹ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۲۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

تو مثل معجزه بودی چیزی فرای باورم چیزی فرای درکم چیزی فرای تمام استقلالم و محکم بودنم بیماری در وجودم قرار دادی اندازه کرونا نفس گیر دو هفته قرنطینه برای من شد سه هبته و هر روز درد بیشتری احساس کردم من درمان نشدم هیچ دارویی درمانم نکرد نه فشار درس ها نه دغدغه خانوادم نه دوری هیچ چیز من امشب از پا افتادم من امشب فهمیدم خیلی وقت است دیگر آن کوه فروریخته خیلی وقت است از من منی نمانده امروز رفتم توی حیاط شروع کردم تمرین زبان یکساعت زمان برد بعدش یکهو فرو ریختم من همان دختری نیستم که تابستان پارسال توی همین حیاط زبان میخواند به من چیزی اضافه شده که دیگر آن زهرا نیستم .این آدم برایم غریب است من سال گذشته رها بودم تمام درد ها را میکشیدم ولی آزاد بودم الان اسیرم پاهایم زنجیر است تو من را از من گرفتی امشب اندازه تمام دردهایم گریه کردم اندازه تمام روزهایی که محکم ایستادم عزیزانم را از دست دادم محکم ایستادم پشت در اتاق عمل محکم ایستادم و خواهرم را روی تخت بیمارستان پذیرایی کردم من محکم ایستادم چون پاهایم برای من بود الان تو ایستادن را از من گرفتی دردت جانکاه است تو نمی دانی من چه میکشم نمی دانی.

۲۵ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر