fireopal

آخرین مطالب
  • ۰۱ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۵۶ شهاب
  • ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۳ موفق
  • ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۵ ساخت
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۲۸ بودن
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۸ حیف
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۲۵ ایمان

۱۲ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

اینبار میخواهم زندگی کنم مقاومت جواب نمی دهد میخواهم هر جا کشیده شدم بروم و لبخند بزنم وقتی چاره همین است میمانم و زندگی میکنم از شنبه میترسم و مشتاقم ترکیب دو حس کاملا متضاد دو هفته توی اون خونه نبودم هم دلتنگم هم میترسم عجب زندگی عجیبی است .

این هفته باید مقاله بخونم بفهمم چطور باید شروع کنم هفته شلوغی دارم .

آهنگای گوشیم رو گذاشتم کنار از این آهنگ عروسی ها هست همونا که ریتم تند دارند و فقطم برای شب عروسی کاربرد دارن ریختم در شگفتم از تاثیری که ارشد روی سلیقم گذاشته دکترا فکر کنم برسم به رپ سلیقه ام داره پس رفت میکنه .

نمی دونم چرا چند وقته من مدام یاد شب اولی میوفتم که وسابلم رو جمع کردم رفتم توی اون خونه پدرم چشماش پر اشک بود و مدام هر کدام از وسایلم رو که از ماشین می آوردم به خودم میگفتم تو میتونی تومیتونی تمام وجودم پر از غم بود و ترس چقدر از تنهایی میترسیدم بعد فهمیدم تنهایی ترس ندارد آدما ترس دارن احساس آدم است که گاهی تا سر حد مرگ میتونه بترسونت و حالا همین احساست عجیب ترین چیز دنیا رو ازت میخواد و تو میفهمی فقط با قلبت داری زندگی میکنی نه با عقلت طغیان عقلت هم احساست خاموش میکند زندگی فقط بازی میکند با هر چیزی که داری احساست منطقت خانواده ات سلامتیت استعدادت و هرچه داری. 

پارسال چنان درگیر شده بودم که یک روز از یک نقطه تهران سر درآوردم که نمی دونستم چرا اونجام زندگی میتونی به راحتی همه چیز بهت ببخشه و به راحتی همه چیز را بگیرد.

۳۰ آبان ۹۸ ، ۲۱:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

امروز حالم بد بود خیلی بد بعد از اینکه درسم تمام شدرفتم بوفه یک خانم اومد طرفم گفت خانم چادرت خاکی شده بزار کمکت تمیزش کنم تعجب کردم بعد غذا گرفتیم رفتیم پشت یک میز نشستیم گفت چکار میکنی رشته ات چیه انگار فرشته بود آمده بود حرفاهایم را بشنود هدایتم کند و برود اسمش هم زهره بود از همسایه هایم گفتم از آزارشان از مسیر سخت رفت و آمدم چه در تهران چه تهران به شهر خودمان خلاصه تمام دردو دلم را گفتم کلی راهنمایی ام کرد و بعد گفت سه ترم است استقامت کن الان داشتم فکر میکردم دیدم همین جمله در قرآن خواندم صبر کن استقامت کن و توکل کن میدانم روزهای سخت شاید شادو شادتر بیایند و من هنوز از همسایه هایم میترسم تنم از بد بودنشان میلرزد ولی گاهی هیچ چاره ای نیست هیچ چاره ای دیشب گفتند با اتوبوس برو گفتم نمی رم کلاس های فردایم بماند فردا می روم به کلاس پس فردا برسم دوباره ساعت نه که شد دیدم همه جمع کردند برویم تهران خنده ام گرفت مثل این میماند تو هر روز از یک چیز فرار کنی و دوباره مجبورت کنند برگردی مثل اینکه چشمانت را ببندی بدوی اینقدر بدوی و فکر کنی چقدر دور شدی چشمانت را باز کنی و ببینی سرجایت هستی استادم میگفت تقدیر مهم است من میگویم خیلی مهم است اینقدر مهم است که من را میکشد میبرد می آورد مقاومتم را نمی بیند دستم را گرفته توی تمام کوچه های زندگی میکشد هر چقدر اشک میریزم باز دستم را میگیرد میبرد دادم التماسم مقاومتم هیچ چیز را نمی بیند امشب فکر کردم بیا و رها کن بسپار به سرنوشت بیا مثل آدم هرجا بردت برو ببین به کجا میرسی تو که اول و آخر باید بروی پس چاره ای نیست .

۲۶ آبان ۹۸ ، ۲۲:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

۰آسمان خودش پر از حرف است نیازی به فال بدنیست حال روزگار منم مثل آسمان است همان اندازه پیچیده همان اندازه ناخوانا از درد خوابیده ام امشب قرار بود برگردیم ولی نشد انگار برف و باد و مه و آدم بدجور حال این مردم را خراب گرده اند زنگ آمد پیام آمد نیایید من هم با این حال بد امیدم به خانوادم بود که کنارم هستند حالا باید با اتوبوس بروم شبانه و نمی توانم که نروم تب کرده ام یخ کرده ام مادرم می آید می رود میگوید برویم دکتر میگویم نه میگوید چکار کنیم کجایت درد است نمی دانم این درد اسمش چیست هرچه است درد است گاهی درد حسادت گاهی  درد دوری و گاهی درد ترس خواهر میآید مدام رنگ رفته صورتم را به یادم می آورد هربار هم چای و نبات درست می کند فکر می کند دل آدم با این چیزها آرام میگیرد نمی داند در چه حالی هستم نمی داند چگونه این درد ریشه داده نمی داند شب ها از درد تب میکنم و روز از درد فریاد میزنم با خودم میگویم خدا بزرگ است قادر است آرام باش بعد دوباره آتش میگیرم مادرم میگوید تقصیر خودت است این جوشانده ها رو مریزی توی معده ات این میشود حالت هیچکس نمی داند.

۲۵ آبان ۹۸ ، ۱۹:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

این روزها چیزی رو توی چهره خودم میبینم که چهار سال پیش توی چهره یک دختر دیدم دقیقا توی همون مکانی که من بودم و دقیقا کنار همون آدم ها همون یاس همون خستگی و همون سکوت احساس میکردی زیر این چهره زیبا حس تلخی از زندگی جاریه و من اون روز درک نمیکردم سگش رو میشست و من به حال زندگی خوبش غبطه میخوردم درحالی که خودم غرق تنهایی و غریبی تهران بودم و حالا میفهم که دردی رو تحمل میکرد از آدم هایی که بخش بزرگی از زندگیش بودن و نمی تونست دل بکند و برود دلخور بود و ناامید و جز سکوت و تحمل کاری نمی توانست بکند آخر هم شنیدم که رفت .

حالا من شده ام او دردی از خواستن گرفتار شدن ماندن و ریشه دادن گاهی میخواهم رها کنم و برگردم پدرم می آید دوبا ه میسازد امید میدهد پدرش می آید خدمت میکنم و میرود من میمانم باز با قلبم و احساسی که آنقدر قویست که تمام بدی ها را تمام سختی ها را تحمل میکند و میماند در حالی که میدانم در حقم ظلم میشود سعی میکنم جبران کنم ولی احساسم همراهم نیست او دلش گرم است و عقلم طغیلن میکند مدام در سرم تکرار میشود تو که آدم تحمل کردن این جور آدم ها و رفتارها نبودی چرا ماندی این هم یکیس مثل دیگران حتی گاهی کمتر روزها ساعت ها به عکش نگاه میکنم چیز برتری از دیگران ندارد ولی یک چیزی این وسط هست که بیتابش میشوم دوست دارم تمام فاصله هارا طی کنم تا برسم به همان خانه انگار متعلق به ان خانه هستم هیچ چیز درست نیست منطقم عقلم احساسم قوه تشخیصم همه قاطی شده اند بهم فقط میدانم مسیر درست همین درس است که عقلم و قلبم تاییدش میکنند بقیه چیزها را نمی دانم.

۲۳ آبان ۹۸ ، ۰۱:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چندسال پیش دوران راهنمایی با یکی دوست شدم که از ساده بودنش خوشم می آمد این دوستی ادامه دار شد تا چندسال بعد دوران دبیرستان عاشق دوست برادرش شد یک حس دو طرفه اومدن خواستگاری مادرش گفت نه اون موقع هم پسره کار درست و حسابی نداشت یکسال بعد با یک پسر ثروتمند ازدواج کرد به حدی موقعیت پسره خوب بود که نمیفهمیدیم چطور باهم ازدواج کردن دو سه بار دوران عقد دیدمش مدام مینالید که زهرا ازدواج نکنیا دلیل حرفش رو نمی فهمیدم تا اینکه عروسیش شد دعوت شدم سال اول دانشگاهم بود به خاطرش برگشتم عروسیش توی باغ بود یکی از مجلل ترین عروسیای اون زمان  بیست روز بعد اومد قهر یک هفته بعد جهزیه اش رو آورد و دو ماه بعد طلاق گرفت و چند وقت بعد وقتی باهاش حرف زدم گفت زهرا پسره خیلی خوب بود ولی من دوسش نداشتم نمی تونستم تحمل کنم بیست روز توی خونش بودم ولی نمی ذاشتم طرفم بیاد ازش متنفر بودم حتی همسر دوم پسره هم اومد پیشش قبل از ازدواج گفت مشکل زندگیتون کجا بود صادقانه گفته بود پسره خیلی خوب بود مشکل من بودم که نمی خواستمش پنج سال گذشته و من میدونم که چقدر سالای سختی رو پشت سر گذاشته و امشب شنیدم که با رضا ازدواج کرده دقیقا باهمون کسی که بهش علاقه داشت احساس میکنم خدا بدجور هوای حس پاکش رو داشت و براش خوشحالم امیدوارم هر سختی همینقدر مایان خوبی داشته باشه.

 

۲۳ آبان ۹۸ ، ۰۱:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سخت ترین و بهترین هفته زندگیم رو تجربه کردم آزارهای همسایه و حمایت دوستام و استادام و خواهرم باعث شد یکی از متناقض ترین هفته ها رو تجربه کنم .

یک روز دوست داشتم مثل خیلی از دوستام احساس نابی رو تجربه کنم که تجربه میکردن این روزها هفتاد درصد ایستادنم و جنگیدنم به خاطر حسیه که تجربه میکنم گاهی اندازه یک ابر زن قدرت میگیرم و گاهی ضعیف ترین موجود دنیا میشم تمام سختی ها را تحمل میکنم تا قلبم آروم بگیره عادت شریف زندگیمه تا سر حد مرگ مقاومت و بعد رها کردن و توکل.

 

۲۱ آبان ۹۸ ، ۲۰:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

پله ها را دوید هنوز از ماشین پیاده نشده بودنر حرمت نگه داشت گذاشت خانواده رفتند تو آمد با صدای بلند گفت سلام حاج حسین چه شده از این طرف ها حاج حسین لبخند زد سلام خیری نیست جز زحمت ما دخترم هر سه ماه وقت دکتر دارد صدای بلندش شد پچ پچ و ماند نیم ساعت پشت هم حرف زد از در دیوار همسایه از هر چیز که حاجی را به حرف بکشد تا بهمد خبر دارد یا ندارد وقتی فهمید بی خبر است با خوشحالی خداحافظی کرد و رفت هنوز پله ها را بالا نرفته بود که صدایش کرد اضطراب وجودش را گرفت برگشت یک بسته شیرینی محلی تعارفش کرد نمی دانست این هدیه بابت کدام کار خوبش است پله ها را اینبار بالا رفت سردرگم فقط او پشت دیوار خانه میدانست پشت این هدیه چه چه دیوار بلمدی از سکوت است.

۱۹ آبان ۹۸ ، ۱۲:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

همه چیز در طبق اخلاص است به جز غرورم هیچگاه کنار نمی آید با احساسم انگار دشمن خونی هم هستند تمام وجودم را گذاشته ام آمده ام مگر میشور اینجا زندگی کرد مگر میشود با این همه فاصله کنار آمد .

۱۷ آبان ۹۸ ، ۱۵:۱۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

همه چیز زیادی یه جور جدیدیه خوبی زندگی همینه غماش جدیدن شادیاش جدیدن همیشه یه برگ داره که هنوز رو نکرده هر وقت فکر میکنی خوب شد درست شد افتاد روی غلتک یکهو میبینی نه بابا از این خبرا هم نیست دیشب فکر میکردم سقف خونه داره میاد روی سرم کتابم رو دستم گرفتم تا تمرکزم رو بزارم کلمات وگرنه درو باز میکردم کتابم رو پرت میکردم توی صورتش مدام به خودم میگفتم تو ارزشت بیشتر از اینه که با یکی مثل این دیوانه دهن به دهن بشی (همش برای توجیه بی عرضگی خودم بود) تا زمانی که خوابیدم میترسیدم یک جایی از زندگی هستم که پدرم مجبورم می کند بمانم و ماندن خودش پر از تبعاتیست که فقط تو را به نماندن رفتن میرساند اگر جسارتش را داشتم انصراف میدادم اگر میدانستم چهار روز دیگر خودم را سرزنش نمیکنم دیگر ادامه نمی دادم یکجایی از زندگی هستم که هیچ کاری هیچ راهی هیچ میانبری نیست نه خودم با خودم کنار می آیم نه خانواده ام و نه همسایه هایم شدخ ام سرگردان و در این دایره حیران.

۱۵ آبان ۹۸ ، ۱۰:۳۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

شدم مثل این بچه ها که عروسکشون رو گرفتن از صبح انقدر غر زدم نفس عمیق کشیدم تا آروم بشم نشده سرکلاس انقدر خفه بود حالم که دوست داشتم جزوه ام رو پرت کنم اصلا نمی تونستم بشینم هنوزم عصبانیم خیلی عصبانیم فردا میمومم خونه تا تکلیفم مشخص بشه نمی شه اینطوری زندگی کرد دوست دارم زنگ بزنم هرچی دلم میخواد بگم اصلا برم بزنمش گند زده به آرامشم گند زده به همه چیز حالا اینقدر حق به جانبه خیلیه پنجاه روزه دارم با همه میجنگم که اونجا نباشم روز شنبه پدرم میمونه خونه تا من رو برسونه ترمینال مطمئن باشه من رفتم اینجا هم هر روز یه برنامه جدید نمیشه فردا درستش میکنم.

۱۲ آبان ۹۸ ، ۱۲:۱۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر