fireopal

آخرین مطالب
  • ۰۱ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۵۶ شهاب
  • ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۳ موفق
  • ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۵ ساخت
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۲۸ بودن
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۸ حیف
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۲۵ ایمان

۱۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

امروز روز بزرگی بود روزی بود که یکی از بزرگترین ارزوهام محقق شد من همیشه دوست داشتم لباس فارق التحصیلی بپوشم اصلا از اول حس خوبی بهش داشتم مثل لباس عروسی که بچه بودم مامانم هیچ وقت برام نخرید و قبلا چقدر از این موضوع ناراحت بودم ولی الان خوش حالم مطمئنم اون لباس هم مثل این لباس همین اندازه خوشحالم خواهد کرد به بعد از فارق التحصیلی کاری ندارم ولی امروز روز ما بود عکس گرفتیم دست زدیم کیک بریدیم خانواده هامون حضور داشتن روز عالی بود اینقدر فعالیت داشتم که بعد از جشن بیحال یک گوشه افتادم و مدام به مامانم میگفتم مامان الان نماز به من جایز است یا نه مامانمم قاطعانه میگفت بله هست .

قبل جشن یه حال بدی داشتم همینطور که یکی از ارزوهام مخقق شد یکی از ارزوهام هم پرواز کرد و رفت خیلی ناراحت بودم ولی یک چیزهایی هرچقدر هم بخوای انگار امده اند که نمانند .

اون خدایی که اون بالاست خودش صلاح کار رو بیشتر میدونه خیلی بی طاقتم ولی چاره کار چیه میدونید برای محقق شدن یک رویا من با تمام وجودم تلاش میکنم و بعدش کنار می ایستم و نتیجه رو میبینم و خوبی من اینه که اگر نشد یک یا دو روز عزا میگیرم بعدش بلند میشم و راه دیگه ارزوی دیگه ام رو دنبال میکنم.


۳۱ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

خونه ام پدر و مادرم رو دوست دارم خواهرم برادرم و همسرش همه خوبن و مشکل اصلی منم چهارسال دوری از فضای خونه و اینکه دیگه تو همون ادمی نیستی که اینجا رو ترک کردی و ادمای این خونه هم همونا نیستن همه چیز عوض شده احساس میکنم اینجا خونه من نیست دوست دارم برم فعلا ازشون ارامش میگیرم هر چند گاهی بد اخلاق میشم و هر چیزی اذیتم میکنه باعث میشه برم توی اتاق و چند ساعت میمونم تا اروم شم و امروز گریه هم میکردم انقدر فضا برام غیر قابل تحمل میشه که فقط دعا میکنم از این زندان راحت بشم میدونم بی انصافیه ولی برای من واقعا همینه .

اینجا همه در رفت و امدن عمو میره عمه میاد خاله زنگ میزنه دوست داره باهات حرف بزنه در صورتی که حتی صمیمت خاله بودنم باهاش نداری اضافه براینکه همسر برادرت هم بارداره هرشب اینجان هرچند قبلا هم همینجا بودن.😑 فقط شانسی که اوردیم خونه بزرگه میتونی توی یک اتاق پناه بگیری چند ساعت برای خودت باشی هرچند مادرم امروز اومد در اتاق رو باز کرد گفت من دلم میگیره میری توی اتاق در رو میبندی درو باز گذاشت و رفت وقتی غرق خواب بودم برادرم اومد همه با صدای بلند صحبت میکردم سر درد گرفته بودم نمی دونستم دقیقا الان باید چکار کنم باید سرکی فریاد بزنم.

الان توی اتاق پدر مادرم هستم خواهر کوچک ترم داره برای خودش داستان میخونه و پدرم توی اتاق من داره با کامپیوتر BBCمیبینه و من عملا هیچ کاری نمی تونم بکنم جز اینکه سکوت کنم و هر بار که برادرم به شوخی میگه حس اضافه بودن نداری در جواب میگم ارزوم برگردم خیلی مشتاق بودن اینجا نیستم. یه سرگرمی بزرگی که کمی ارومم میکنه و حس مفید بودن بهم میده ورزش کردن تمرین کردن موسیقی با یکی از خواهرهایم است که بیماری باعث شده بی انگیزه بشه .

فردا 

۲۸ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

برام مهم نیست داره اطرافم چه اتفاقی میوفته مهم نیست چقدر عقبم و چقدر از زندگی جلو هستم مهم نیست چقدر فضای اطرافم سخت و سنگین میشه مهم نیست که چقدر از این خونه بیزارم مهم نیست مجبورم تحمل کنم و لبخند بزنم مهم نیست هیچ چیز مهم نیست مهم اینه که زندگی من برای منه مهم اینه که من با تمام وجود برای بدست اوردن خواسته هام تلاش میکنم من میخواهم و خواهم رسید دوتا هدف دارم که براشون با تمام وجود تلاش میکنم .

۲۷ خرداد ۹۸ ، ۱۴:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ساعت دو بیست دقیقه شبه خواب عموم رو دیدم اومد به خوابم بهم گفت زهرا بیا بهم سر بزن هرچی بخوای بهت میدم مدام می گفت الان از خواب بیدار شدم میدونم عموم مرده از درد دارم درد میکشم هربار سر مزارش نرفتم چون دلم طاقت دیدن اون سنگ سیاه رو نداشت نمی خواستم یکی ازرصبورترین و عزیزترین ادمای زندگیم رو زیر اون سنگ تصور کنم یادمه وقتی فوت کرد چه بلایی سر زندگی اومد  هنوزهم وقتی فکر میکنم  هشت ماهه بهم زنگ نزده صداش رو نشنیدم حالم بد میشه منم دلتنگم عمو انقدر دلتنگ که قکر میکنم کاش توی خواب بغلت کرده بودم الان بیام کجا ؟ کجا باید بهت سر بزنم باید بیام زل بزنم به یه سنگ سیاه و بگم سلام عمو نمی تونم دلم نیست ولی اینبار میام فقط به خاطر خودت میام چون جای دیگه ای نیست برای سر زندن چون دیگه خونه ای نداری که کنارت شاد باشم و فکر نکنم یک روز نخواهی بود .

۲۵ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

کنکور ارشدم تموم شد نمی دونم تا چه حد باید از جوابایی که دادم مطمئن باشم ولی می دونم دیگه تموم شد نمی خوام به استرسش فکر کنم حتی حاضر نیستم یکبار دیگه این تجربه رو تجربه کنم ولی به نظرم خیلی بهتر از چیزی که تصور میکردم بود.

امروز داشتم پله ها رو بالا میومدم یکهو یادم افتاد توی طول روز چقدر این پله ها رو بالا پایین میکردم تازه بعد از واقعه یادم افتاده پا درد بگیرم بیحال افتادم روی تخت فقط نمی دونم چهارواحد تخصصی رو کی قراره فردا پاس کنه فقط میدونم الان قراره بخوابم نمی دونم کی چشمام رو باز میکنم.

سه روزه تمام دوستان اقوام هم سوییتی هم اتاقی رو بسیج کردم من ساعت هفت و نیم باید سر جلسه باشم من رو ساعت یک ربع به شیش بیدار کنید امروز یگی از بچه های دکترا اومد بیدارم کرد بعد از امتحان رفتم اتاقش تشکر کردم تازه الان دارم فکر میکنم میفهمم وقتی اضطراب دارم چقدر بی منطق میشم.

 فصل جدید زندگیم اغاز شد.

۲۴ خرداد ۹۸ ، ۱۴:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بعضی وقتا با تمام وجودت وقت میزاری کار میکنی تلاش میکنی و بعد از اون فقط میتونی توکل کنی و بدونی با تمام وجودت مایه گذاشتی این کاری بود که سر کنکور کارشناسی انجام دادم و الان ارشدم و دقیقا همینطور زحمت کشیدم و امیدوارم و همین کار رو پارسال در یک حوزه دیگر انجام دادم یعنی با تمام وجود تلاش کردم و دقیقا یادم هست هیچ نتیجه ای نگرفتم و تا چند وقت حالم بد بود الان هم تمام تلاشم رو کردم بیش از در توانم نیست.

توی حیاط با فاطمه و زهرا نشسته بودم و حرف میزدیم از زحمت هایی که توی این چندسال کشیدیم و تمام اتفاقاتی که افتاد و چقدر عوض شدیم . ادمای هم کف هم پیدا کردیم باهم رشد کردیم و بزرگ شدیم خوشحالم اغاز سن بیست سالگیم در تهران بود چون تجربه هایی بدست اوردم که محال بود جای دیگری بدست بیاورم خوشحالم که سه تا دوست کرمانی پیدا کردم که با تمام وجودت دوستشون دارم و باحضورشون در تمام روزای سختی که خانوادم نبودن حمایتم کردن.

توی همین شهر تمام ارزوی من شکل گرفت و به خاطر ارزوم حاضر نیستم به همین راحتی بار از میدان به در شوم . چیزی در این شهر من را نگه میدارد که نمی دانم تا چه حد در اینده تحقق پیدا خواهد کرد .

ولی وسط تمام اینها خسته ام فعلا از این شهر حتی الان حاضر نیستم برگردم خونه دوست دارم برم روستا نفس بکشم رنگ ابی بردارم تمام نرده ها رو رنگ کنم روی مبل مادربزرگم توی حیاط کتاب بخونم و لذت ببرم از تمام زندگیم تنها دغدغه ام روابطم با خانوادمه بعد از نه ماه دوری میدونم دوباره یک ماه اول شرایط برام خیلی سخته نه اونا درکم می کنند نه من توان درک خانوادم رو دارم و این اصلا خوب نیست.

و به اخر خط کارشناسی نزدیک میشم روز شنبه اخرین امتحان کارشناسی رو میدم و روز سی ام جشن فارق التحصیلی و تمام.


۲۲ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سرم درد می کرد گوشه حیاط نشستم مدام فکرم می چرخید امتحان فردا بدجور مغزم را فلج کرده بود همه چیز زیادی بهم ریخته و من توان جمع کردن اوضاع رو نداشتم تنها توان ساکت نشستن و به این فکر کردن که هیچ اتفاقی نیوفتاده نترس و همچنان ادامه بده بعد اومد توی اتاق وضو گرفتم اسمان غرید تا حیاط را دویدم انگار من و خدا عهد داشتیم هربار دلم گرفت انقدر زیاد که فراموشش کردم باران بگیرد می داند هر لحظه هر جا باران بیاید من دستانم را باز میکنم و صدایش میکنم دلگیر شده بودم در این دنیای بی انتهاخودم را تنهاوسط تمام مشکلات پیچیده زندگیم می دیدم مشکلاتی که نه با تلاش نه با دعا نه با هیچ کار دیگری حل نشده بودند ماتده بودند و من نمی داتستم باید چه کنم مادربزرگم می گفت خدا هیچ بنده ای را بیچاره نکند من بیچاره شده بودم نمی دانم چاره کارم چیست انقدر به دنبال اب به سراب رسیده ام که پاهایم توان دویدن را از دست داده اند .

باران امد دستانم را باز کردم و صدایش کردم نمی دانم شنید یا نشنید ولی برای من کافی بود که کمی ارام بگیر الله اکبر نمازم را با جان دل بگویم دوباره نماز حاجت بخوانم و شب روی تختم بخوابم و بگویم چرا اینگونه با یادش امی میگیری در حالی که دوسال است تمام امید هایت ناامید شده اند درد ارامم کرده انقدر ارام که گاهی یادم می رود لبخند میزنم هر کس  رد می شود میگوید از خیال راحت است از دل شاد است نمی داند یکجا دیگر راهی نگانده که نرفته باشی یکجا تمام بنده های خدا هم جمع شدند کاری نتوانستند بکنند چه برسد به تو که چندین سال است در جنگی وای برکسی که طلب روزی ننهاده کند ولای بر دلی که طلب نعمت بی قسمت کند وای بر چشمی که نگاهش بگیرد بچرخد به دنبال چیزی که برای او نیست وای.

پدرم می گوید سرتاپایت را طلا میگیرم همه می دانیم چه شده همه می دانیم زندگی چه کاری کرده سعی میکند امیدواری دهد که فراموش کنم دردم را ولی نمی داند ترحمش تمام وجودم را به اتش می کشد دلم میخواهد بروم یکجای دور یکجایی که فقط خودم باشم با تمام کتابهایم هر کدام را باز کنم غرق شوم در دنیایی که دنیای من نیست تا فراموش کنم این حسرت رااین درد را.

این هفته سخت ترین هفته زندگیم است تا به حال تا این حد تحتفشار نبودم چهارتا امتحان و جمعه امتحان کنکور تمام تلاشم را کرده ام تمامش را خرج کرده ام الان می دانم که کم کاری نکرده ام.

یکجایی گوشه قلبم می گوید صبر کن طاقت بیار یادم هست سال پیش این موقع از حال بدم قران را باز کردم و ایه ای را دیدم که به مومنان گفته بود صبر کنید و استقامت پارسال فکر میکردم نهایتا یک سال صبر می خواهد و استقامت الان میفهم یک سال نبوده معلوم نیست چندسال صبر میخواهد و استقامت.


۱۹ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دوست دارم یک روز برگردم با تمام وجود به این روز ها بخندم و بگویم ارامم الان ارامم با زندگی با خودم با روزها با خانواده ام در جنگم جنگی بزرگ

۱۸ خرداد ۹۸ ، ۲۱:۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

خدایا جایی که ارومم رو ازم نگیر دور بودن از اینجا رو ازم نگیر فقط وقتی دورم ارومم فقط وقتی نیستم ارامش دارم نمی دونم فردا پس فردا و فرداهای دیگه چی میشه ولی ازت میخوام که این ارامش دوری رو ازم نگیری وقتی برمیگردم ارامش کوتاست خیلی کوتاه اینقدر کوتاه که اصلا نیست .

۱۶ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اومدم روستا همه عموهام و عمه ام با همه بچهه هاشون و نوه هاشون اومدن امشب همه رو باغ پدرم دعوت کردیم همه خوش حال بودن ولی نبود عموم مثل درد بود جاش به حدی خالی بود که نبودش یک جوری بود عادت داشتیم بالای جمع بنشینه از خاطراتش بگه و ما بخندیم و هربار خاطره ای تازه داشت . دلتنگیم و مجبوریم بدون او ادامه بدیم.

من قوه خواهش کردن خیلی قویه مثلا شده برادرم با تمام بدقلقی هاش در برابرم وا بده و کاری رو که میگم بکنه یکی از پسر عموهام از ابن مزداهایی که بارین داره منم رفتم سراغش و باهاش حرف زدم تا اومد هممون رو برد لب دریاچا شب بود شعر خوندیم دست زدیم و خندیدیم شب خوبی بود.

۱۶ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر