fireopal

آخرین مطالب
  • ۰۱ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۵۶ شهاب
  • ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۳ موفق
  • ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۵ ساخت
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۲۸ بودن
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۸ حیف
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۲۵ ایمان

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

شب امتحان دکتر ص تمام وسایلم رو جمع کردم تمامشون رو احساس میکردم دیگه توی این خونه جایی ندارم تا به حال دوبار کل وسایلم رو جمع کردم و صدبار شک کردم ترسیدم و دنبال خوابگاه و خانه بودم با پدرم بحث کردم نمی توانم توی آن خانه زندگی کنم من فراتر از توانم با تمام اتفاقات و تردیدهایم جنگیده ام من نیرویی را در خودم حس میکردم که مدام من را به استقامت میخواند مدام مسگفت فردا بهتر میشود هر روز را با امیدی زندگی میکردم که از قلبم الهام میگرفت ماندم با بدترین اتفاقاتی که می شد کنار آمدم تا اینکه فهمیدم دقیقا چی میخوام در حالیکه اینبار راه برای رفتنم انقدر باز بود که تعجب کرده بودم ولی یک روز آمدم دوباره کل وسایلم را چیدم خانه را تمییز کردم برگشتم آمد توی پارکینگ آهنگ خواند خندیدم با تمام وجودم و حس کردم چقدر بودنش و بودنم خوب است امشب فهمیدم ما همان آدم های جا مانده از سفینه مان هستیم آدم هایی که گم شده بودند و حالا هر دو پیدا شدند من پنج ماه است که این پیدا شدن را باور ندارم و او از روز اول میدانست که پیدایم کرده حالا من بوده ام که همه چیز را خراب کرده ام حالا باید درست کنم او نهایت آرزوی من است و باید برسیم .

۲۳ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

وقتی درگیر چیزی می شوم که نمی توانم تغییرش دهم سر خودم را کلاه میگذارم با خودم معامله میکنم قانون وضع میکنم که اگر این کار را تا آخرش انجام دهی تقدیر روزگار و خدای بزرگت یاریت می کند که این اتفاق بیوفتد نتیجه قانون جدیدم یک دور دوره کردن کتاب گرامر زبانم است و خواندن سه هزار کلمه جدید .

نمی دونم چه اتفاقی میوفته ولی حسی که دارم قادر به هر کاری است انگار قدرتی عجیب گرفته ام انگار ایمان و امیدی جدید در قلبم پیدا شده تمام خانواده ام میدانند چه حالی دارم سکوت کرده اند نگاهم می کنند و من منتظر معجزه ام معجزه ای بزرگ .

۱۶ بهمن ۹۸ ، ۱۸:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

هر روز پر از سرزنش به چشمانم نگاه میکنم هر روز هر لحظه غذا درست میکنم کتاب میخوانم راه میروم کنار دوستامم مدام توی ذهنم تکرار میشه زهرا تو که اینقدر احمق نبودی وقتی همون رگ واقع گرایم میاد سراغم از دست خودم دیوانه میشم من مستقل من رفتن و ساختن من رها کردن هر دلمشغولی را چه به ماند چه به اسیر شدن من را چه به این زندگی من تمام وجودم رفته من دیگر خودم نیستم من کس دیگری شدم اینقدر غریبه که گاهی میترسم همیشه دنبال این غریبه بودم پیدایش کردم در وجود آدمی که هربار با دیدن عکسش میپرسم در این آدم زهرا ؟این؟ندیدی بهتر از این ندیدی خوش چهره تر ندیدی ثروتمندتر ندیدی خواهان تر ؟ هیچ جوابی ندارم هیچ جوابی واقعیت را می بینم می بینم و هیچ جوابی ندارم جز اینکه قلبم من را میبرد من میمانم و دنیایی جدید برای او عجیبم منی که غرورم طغیان می کند منی که میمان میسازم با تمام کارهایش منی که هر لحظه دور می شوم بیقرار میشوم شب ها نمی توانم بخوابم و تمام روز اسمش مدام در ذهنم تکرار می شود مادرم میگوید زهرا چقدر مودب است تو چطور میگویی آزارت می دهد میگویم او سارق است همه چیزم را برده من مانده ام بی قلب مثل ساعتی شده ام که به او فقط دور خودش میچرخد مادر تو نمی دانی از زهرایت هیچ نمانده همین ادبش همین بودتش من را نابود کرد.

۱۶ بهمن ۹۸ ، ۰۲:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شب هایی که میترسم امشب کنار خواهرم بودم حالش بد شد من دیوانه شدم زنگ زدم به مادرم اومدن خونه بدنشون میلرزید بعد گفتن حالش که خیلی بد نیست یکم که گذشت به خودم اومدم من ترسیدم چون همه چیز رو دوباره دارم از دست میدم خواهرم دوباره حالش داره بد میشه از ایمان دورم و احساس خیلی بدی به این فاصله دارم خواهر کوچکترم داره به سن بلوغ میرسه و نمی دونم باید باهاش چکار کنم پدر و مادرم هر روز دارن شکسته تر میشن و من نمی دونم چطور باید با همه چیز کنار بیام احساس میکنم سنم کمه برای همه چیز برای فهمیدن اینکه چطور باید با همه اینا کنار بیام توی ذهنم میگم به تو ربطی نداره برگرد درست رو ادامه بده بارت رو ببند و برو بعد دوباره میبینم من وسط این ماجرام من بین این خانواده ایستادم میخوام از چی فرار کنم.

۱۱ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

همیشه توی ذهنم توی رویاهام میدیدم کع گیر میوفتم بین یکسری آدم بد و مجبور به زندگی میشم شاید خنده دار باشه ولی هربار توی ذهنم فکر میکردم چطور طاقت میارم انگار خودم رو به چالش میکشیدم حالا توی همان شرایطم با یک دعوا و داد و بیداد تصمیم بر این شد که برم یکجای دیگه این وسط یک بچه قبل از زمانی که باید متولد شد و تمام برنامه های من بهم ریخت حال خواهرم بهم ریخت همه چیز بهم ریخت باعث شده برگردم الان دیگه نمی ترسم نگران نیستم این بخشی از سرنوشتمه این بخشی از این زندگیه و قراره یاد بگیرم چطور میشه با آدمای این طوری زندگی کرد و موند.

۰۶ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر