شب امتحان دکتر ص تمام وسایلم رو جمع کردم تمامشون رو احساس میکردم دیگه توی این خونه جایی ندارم تا به حال دوبار کل وسایلم رو جمع کردم و صدبار شک کردم ترسیدم و دنبال خوابگاه و خانه بودم با پدرم بحث کردم نمی توانم توی آن خانه زندگی کنم من فراتر از توانم با تمام اتفاقات و تردیدهایم جنگیده ام من نیرویی را در خودم حس میکردم که مدام من را به استقامت میخواند مدام مسگفت فردا بهتر میشود هر روز را با امیدی زندگی میکردم که از قلبم الهام میگرفت ماندم با بدترین اتفاقاتی که می شد کنار آمدم تا اینکه فهمیدم دقیقا چی میخوام در حالیکه اینبار راه برای رفتنم انقدر باز بود که تعجب کرده بودم ولی یک روز آمدم دوباره کل وسایلم را چیدم خانه را تمییز کردم برگشتم آمد توی پارکینگ آهنگ خواند خندیدم با تمام وجودم و حس کردم چقدر بودنش و بودنم خوب است امشب فهمیدم ما همان آدم های جا مانده از سفینه مان هستیم آدم هایی که گم شده بودند و حالا هر دو پیدا شدند من پنج ماه است که این پیدا شدن را باور ندارم و او از روز اول میدانست که پیدایم کرده حالا من بوده ام که همه چیز را خراب کرده ام حالا باید درست کنم او نهایت آرزوی من است و باید برسیم .