دردسر
عصبیم خیلی زیاد ۲۴سالم شده و تازه یادم افتا ه خانوادم چقدر نبودن چقدر روزها و شب هایی که بهشون محتاج بودم نبودن و حالا انگار نبودنشان زیاد توی چشم است الان که درس هام سنگینن و احتیاج دارم مادرم خانوادم کنارم باشن هیچ کدامشان نیستن این دلخوری آنقدر زیاد است که حتی مکالمه ساده ما پر از حرف گله های کهنه است امشب مادرم زنگ زده زهرا رفتی خونه مادربزرگ این کار رو براش بکن همون پشت تلفن عصبانی شدم مادر نمی دونی فردا من چه امتحانی دارم همیشه همین بودی شما برای من چکار کردید دو روزه دارم التماس میکنم یکی باهام بیاد من امتحانلم سخته حداقل کنارم باشین حضور شما هفته دیگه فایده ای ندارد دست جمعی گفتن ما هفته دیگه میتونیم بیایم هفته دیگه میان به مادرم گفتم دبیرستان که بودم گذاشتی رفتی تنها بودم بعد برگشتی زمانی که ملیکا بهت احتیاج داشت حالا انگار میخوام بعد از این همه سال دغدغه هام رو باهاشون تقسیم کنیم ولی فکر کنم خیلی دیر شده خیلی دیر فقط دوست دارم دور باشم که بارشون روی دوشم نباشه من در دردسرهای خودم تنهام در دردسرهای اونها هم باید باشم .