fireopal

آخرین مطالب
  • ۰۱ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۵۶ شهاب
  • ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۳ موفق
  • ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۵ ساخت
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۲۸ بودن
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۸ حیف
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۲۵ ایمان

۲۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

همین عموم که قراره خونش رو بهم بده عموی اخرمه مادربزرگمم اینقدر عزیز این عموم رو بزرگ کرده که هیچ کس جرئت نداره بهش بگه بالای چشمت ابروئه کلا هیچ کاری برای هیچ کسی انجام نمیده همیشه خدا هم طلبکاره یکبار با خودم فکر میکردم بعد عموی بزرگم که به رحمت خدا رفت بقیه عموهام نمیشه روشون حساب کرد هر چند بابام میگفت برادرای من خیلی با دایی هات فرق میکنن متوجه منظورش نمی شدم تا اینکه توی این یک هفته استرس شدیدی رو بابت نداشتن خونه تجربه کردم دوست نداشتم پدرم هزینه کنه چون فعلا وضعیت اقتصادی مناسبی نداریم از طرف دیگه دوست داشتم برم خونه خودمون که پدرم باز تاکید میکرد تا سرماه دیگه خالی میشه و تاکید میکرد با عمو حرف بزنم فعلا برو اونجا تا اینکه پریشب خونشون بودم زنعموم گبت زهرا جان شما با خاطر خونه ب گشتین گفتم بله عموم گفت برو خونه من ما که استفاده از ادنجا نداریم تهرانم میایم میریم خونه دخترمون برو مرتبش کن برو همونجا منو میگی انگار اروم شدم از ته دل گفتم خدایا شکرت .

پارسال که برای کنکور درس میخوندم وقتی دعا میکردم میگفتم خدایا یه کاری کن دیگه خوابگاه نیام محیطش رو دوست نداشتم تا امسال که همه چیز همون شد که میخواستم.

 

 

۳۰ شهریور ۹۸ ، ۰۲:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بعد از کلی نذر و نیاز کلی صلوات و دعا قرار شد برم خونه عموم تا خونه خودمون خالی بشه نگران بودم که پدرم دوباره بیفته روی دنده لج بگه باید بری خوابگاه تنها نمیشه زندگی کرد ولی انگار از یکجایی به بعد دلت نمی خواد کنار دوستات باشی دوست داری تنها باشی میخوام این حس رو تجربه کنم حتی به اندازه چند روز .

یکم نگرانم و میترسم از تنهایی ولی انگار فعلا چاره ای نیست مطمئنم اگر خونه خودمون خالی بشه دختر داییم میاد پیشم .

 

۲۷ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دلم نمی خواد برم خوابگاه انگار یه چیزی توی وجودم تغییر کرده دوست ندارم دوباره با چند نفر زندگی کنم دوست دارم تنها باشم و زندگی کنم الان هم همه درگیر شدن.

ضربان قلبم رو میشنوم بیس و بیقرارم نمی دونم چرا اینطور شدم.

برای ثبت نام که رفتم از امور دانشجویی که خارج شدم چندتا پسر و دختر کناد هم بودند و یواشکز نگاه هم میکردند وقتی نزدیک شدم یکیشون گفت خوب بوده که فهمیدم دوستای او بودند دوستان کسانی که سه سال تمام درگیر بود و من هم درگیر شده بودم جذب شده بود و من پر از سنت که دست و پایم را زنجیر کرده بودند به جز سکوت و درد کشیدن چاره ای نداشتم در آخر کارم شده بود در کلاس پنهان شدن درس خواندن و رها کردن و رها شدن شد تمام شدن درس او و رفتن و حالا دوباره رسیدن به یک نقطه در صورتی که دیگر هیچ حسی نیست قلبم و تمام وجودم درگیر چیزی شده که هربار رهاشدن دوباره بازگشتن است .

۲۵ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بعضی وقتا زندگی عجیب میشه خیلی عجیب انقدر عجیب که نمی دونی چرا اینطوریه اصلا همه چیز یک جهتی میره که نمی دونی چرا اینطوری شد همه خوابن من بیدارم و فکر میکنم زندگی خیلی وقتا ارزش ادامه دادن نداره به این هر روز فکر میکنم هر روز که زندگی بیشتر از ظرفیتم تحت فشار میذارم و حاضرم برم بیرون از چهار دیواری این خونه و بمیرم شاید برای همیشه آروم شدم همه چیز عجیبه خیلی لجیب خیلی وقتا انتظار نداری این اتفاقا بیوفتن ولی میوفتم خزلی وقتا ظرفیت نداری مثل من که ظرفیت دوباره انجام دادن کاری رو ندارم مثل من که نمی دونم چطور باید بعد از این زندگی کنم اینبار واقعا نمی دونم دلم میخواد یه دل سیر گریه کنم دلم میخواد عصبانی نشم حالم بد نشه تحمل کنم ولی گاهی واقعا نمیشه مثل الان که نمیشه نمیشه و من توانی در خودم نمیبینم که دوباره یه کار دیگه ای بکنم اصلا راه دیگری به ذهنم نمی رسه خوش به حال خیلیا که زندگی حداقل آرومی دارن خوش به حالشون که زندگی آزمونای سختش رو ازشون نمی گیره خوش به حالشون.

۲۴ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

تردید بدترین ویژگیه منه تردید و دودلی نسبت به همه چیز از کوچک ترین کارها تا بزرگترین کارها این باعث میشه تمام کارهام کند پیش برن تا جایی که توی خونه بهم میگن سایلنت و فکر میکنن خیلی آرامش دارم در حالیکه من مدام در ذهنم در حال جنگم گاهی دوست دارم جای هرکسی باشم به جز خودم و اینکه هر لحظه سعی میکنم درست ترین کار رو انجام بدم چیزی که فکر میکنم درست تر از این نیست ولی بازهم تردید دارم نسبت به انتخابم تو این مدت که خیلی اوضاعم پیچیده شده به حدی رسیدم که مدام درگیرم با خودم حتی نمازام که همیشه اول وقت بود افتاده آخر وقت یک زن دایی دارم زندگیش بر محور فال و طالع بینی میچرخه با فال میگه چه کاری درسته چا کاری اشتباه چند روز پیش برام کانالش رو فرستاد امروز انقدر سر در گم بودم که عضوش شدم بعضی وقتا چیزهای امیدوار کننده میگه حال آدم خوب میشه .

امروز خونه عموم دعوت بودیم همه چیز عجیبه یک پسر عمو دارم نمی دونم چرا سعیمیکنه خودش رو نزدیک کنه خیلی بهم توجه میکنه در حالیکه رفتارم باهاش دقیقا مثل بقیه اس همه کاری میکنه گاهی حتی معذب میشم من هیچ وقت تکلیفم با خودم مشخص نیست ولی از این طور رفتار کردن هم بیزارم برای من خواستگار میاد در حالیکه فقط کنار ایستاده و نگاه میکنه و وقتی مهمانیم هر دو باهم دیوانت میکنه امروز بعد از مدت ها دیگه نتونستم تحمل کنم تمام مدت سعی کردم حتی بهش نگاه هم نکنم درکش نمی کنم اصلا نمی فهمم چی میخواد احساس میکنم اون از من سردرگم تره به نظرم وقتی تکلیفت با خودت مشخص نیست نباید دیگران رو هم سر در گم کنی . 

 

۲۲ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

هممون دور همیم مثل بچگیامون ومن هر لحظه بیشتر بوی غربت رو حس میکنم بوی پاییز و بوی رفتن چهار سال پیش با دل خودم رفتم و امسال با اجبار زمانه میرم و خدا میدونه چقدر تردید دارم درباره ی همه چیز مغزم خسته اس فقط هر روز امیدوارم که فردا روز بهتری باشد و یادگرفتم سکوت کنم و صبور باشم و روی پاهای خودم بایستم .

 

۲۲ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

گاهی فقط دوست دارم بنویسم من نوه بزرگ این روستام وقتی میایم اینجا باید همون چیزی بشیم که مردم اینجا میخوان محرم امسال اصلا حوصله نداشتم برای همین فقط توی دوتا از مراسماشو شرکت کردم تا امشب که مادرم گفت همه حالت رو میپرسن پاشو بیا بیرون فکر نکنن مشکلی داری خلاصه امروز رفتم یک ساعت توی مسجد نشستم حال و احوال کردم و بعد رفتم نذری خوردم برگشتنم با عموزاده های پدرم احوال پرسی گردم و اومدم تازه فردا باید توی یک مراسم عزاداری دیگه شرکت کنم که همه هستن خانم و آقا تا بزرگای فامیل و روستا ببینن که من هستم مشکلی ندارم مریض نیستم که دیگه نپرسن اقای میم زهراتون خوبه امسال ندیدمش شخص مهمی نیستم ولی به خاطر پدربزرگم مجبورم باشم . 

این وسطم نه کارای فارق التحصیلیم رو انجام دادم نه کارای ثبت نامم رو خلاصه همه چیز ریخته به هم و خانواده عروس محترم هم فردا شب دعوت کردند دیگه تحمل اونا فرای باورگه گفتم من نمی تونم بیام فکر کنم ناراحت شد .

۲۱ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

نمی دونم چرا هیچ وقت مسیر زندگیم عادی‌نیست چرا این صراط مستقیم توی زندگی من نیست یعنی اگر بیای خونه ما از پدرم بپرسی بچه ناخلفت کیه اول میگه همشون خوبن ولی نه دلش میگه زهرا . من و خواهر کوچیکم عین همیم همون حد مقاوم سرسخت و ناسازگار و برادرم و خواهر دومم دقیقا عین همن انعطاف پذیر مهربون و بشدت به پدرو مادرم نزدیک و همه چیز رو به راحتی بدست میارن ولی ما دوتا نمی دونم چرا اینطوریه هر راهی هر چیزی بخوایم باید اول یه جنگ راه بندازیم با کلی موانع و مشکلات بجنگیم تا بدستش بیاریم مثلا خواهر دومم سه تار میزد یادمه چقدر راحت براش خریدن و فرستادنش موسیقی خواهر کوچیکم انقدر اصرار کرد گریه کرد تا براش گیتار خریدن بعد جالبیش اینه که موفق ترم هست .

دیروز خواهرم میگفت زهرا تو توی آرزوی دیگران زندگی میکنی میخواستم بگم تو نمی دونم بهای همین زندگی آرزویی چقدر بوده که هیچ کدومتون حاضر نبودید پرداحت کنید من دوره های جنگ داشتم توی این خانواده اینقدر مرزشکنی کردم تا تونستم به اینجا برسم الان هنوزم در همان حالم امروز سر قضیه اینکه مامان نرو مسجد عدس پلو دیگه رفتن نداره بود ک۶ بابام گفت اصلا من میرم باهاش مسجد فاطمه خانم لباس بپوش با هم بریم مسجد اصلا اگر من بگم بابا این لباس آبیش قشنگتره میگه سبزش رو میخریم بعد که رفتن ناراحت شدم بعد با خودم فکر کردم چرا اینقدر با بابام درگیرم بعد فهمیدم این یه چیز عادی تو زندگیمه بعد با همه اینا پدرم میگه زهرا هر هفته میری و میای میخوام بگم بزار برم یکم از دستم راحت بشی .

۲۰ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

هر سال این موقع توی مسجد بودم وقتی توی ایوان خونمون می ایستیم مسجد رو میبینیم ولی امسال اصلا حسش رو ندارم اینقدر منفعل شدم که حتی نذری ها هم نمیرم بیست و چهار سال رفتم از لحظه ای که تونستم بفهمم فرستادنم توی غذاخوری مسجد گفتند تو نوه حاج حسنی نذرم نذر پدربزرگته باید از مهمونای امام حسین پذیرایی کنی منم رفتم با عشق کار کردم نمی دونستم امام حسین کیه ولی میدونستم پدربزرگم آدم بزرگیه به حرمتش باید با جون و دل کار کنم بعد ها بزرگتر شدم شدم و شدم  مدیر غذا خوریه بالا موقع نذری دادن دختر عموهام  و چیدم و گفتم هر کدوم باید چکار کنید پارسال اینقدر تیم قوی برای سفره ها چیده بودم که همه چیز برخلاف سال های گذشته بی کم و کاست بود ولی امسال میدونم اصلا حوصله و حال و هوای اون روز ها در وجودم نیست فردا هم نذر امام حسین داریم ولی اصلا حال بیرون رفتن از چارچوب این خونه رو ندارم خسته ام و این رو با تمام وجودم احساس میکنم تا امروز سعی میکردم به این فکر نکنم که میخوام فردا توی سفره امام حسین خدمت کنم یا نه امروز وقتی خوب فکر کردم دیدم امسال عشقش نیست امسال حالش نیست امسال خیلی چیزها تغییر کرده بزرگی امام حسین است ولی اگار من کوچک شدم انگار امسال خواسته که دلم نباشد بنشینم خانه .

به دختر داییم گفتم امسال روز عاشورا برو توی سفرا کمک کن من نیستم محال از اون سفره بیای بیرون و حالت حال دیگیری نباشد .

از خودش خواستم حال سال بعدم انقدر خوب باشد که باز خدمت کنم.

۱۸ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

این دو روز نذری داشتیم انقدر راه رفتم و کار کردم که الان جنازه ام بشدت خسته ام و ناتوان شدم مثل آدمی که مدام دارن هلش میدن بهش مسیر میدن و تو مجبوری اطاعت کنی در حالی که گاهی حس میکنم حس نفس کشیدن ندارم و درس چیز بدی نیست خیلیم خوبه ولی هفده سال مدام درس خوندن حالت رو میگیره خوش حالم و شاکرم که به آرزوم رسیدم ولی خسته ام دلم آرامش میخواد نه این طور زندگی کردن رو اینطور دویدن رو بعضی وقتا بهش فکر میکنم حالم بد میشه بعضی وقتا هم میگم سخت نگیر میگذره مثل این چهار سال دغ غه های زندگی خودم هست و فکر اینکه قراره هر هفته برم و بیام خسته ترم این یعنی در هفته بیست ساعت مسیر بیست ساعت اتوبوس یعنی من که با خنده میگم مادر ناراحت نیستم چاق شدم قراره دوباره برم لاغر میشم .

سه تا آرزو داشتم آرزوی بزرگ و حالا دوتا شدن دوتا آروزی بزرگ تا بدست آوردن هر دوتا شون راحت نمی نشینم .

 

 

۱۸ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر