fireopal

آخرین مطالب
  • ۰۱ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۵۶ شهاب
  • ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۳ موفق
  • ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۵ ساخت
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۲۸ بودن
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۸ حیف
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۲۵ ایمان

ایمان

پنجشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۲۵ ق.ظ

هر لحظه زندگیم فکر میکنم شاید تو و وجودت خیلی خونسردتر و بیخیالتر باشد از چیزی که من هستم من این هفتاد روز سوختم هر روز سوختم و صبح فردا با امید بیدار شدم شده بودم ققنوس هر روز از خاکستر خودم پرنده ای جدید متولد می شد تو تمام فکر و احساسم را گرفته بودی کنارش درسهای سختم کنارش خانواده ام و زندگیم که همه نیاز به توجه داشت همه نیاز به ساختن داشت و من میسوختم و میساختم انگار تمام اشک های دنیا تلنبار شده بود در وجودم حوصله بیرون رفتن نداشتم حبس شده بودم غمت مثل ماده ای مذاب تمام روحم را میخورد خانواده ام فهمیده بودند که حال دلم خوب نیست کنار ایستاده بودن و نگاهم میکردن و من دوبار چنان زدم زیر گریه که چندین ساعت پشت هم اشک میرختم انگار قلبم دردت را به تمام اعضای بدنم میبرد و من هر لحظه میسوختم دوستت دارم انقدر زیاد که در باورم نمی گنجد دیشب برای اولین بار در یک مهمانی حاضر شدم یکی از اقوام با غرور آمد با تمام خودخواهی و خود بزرگ بینی نشست روبه رویم من عهد کرده بودم از اول تا آخر لبخند بزنم من مثل قبل نبودم آزاد و رها و سرکش که میخندید احساسات را نادیده میگرفت و اوج میگرفت او آمده بود نشت سرمیزم من میخندیدم حرف میزنم میوه میخوردم و نگاهش نمی کردم انگار فرسنگ ها فاصله افتاده بود از من قبل و من حال خودم میدانستم چشمانم چه غوغایی دارد او هم حرف میزد قدرتنمایی میکرد همه مردها برای جذب یک دختر قدرتمایی میکنند؟ اینبار دست پر آمده بود خبر نداشت آن دختر سرکش همان که با غرور نگاهش میکرد و از برنامه هایش میگفت و هر روز بیشتر از دیروز اوج میگرفت یکجایی گرفتار قفس شده خبرنداشت عقاب ها هم یک روز بالهایشان قدرتش را از دست می دهد وسط تمام حرفها یکباره تو قد کشیدی نفهمیدم چی شد به خودم که آمدم مات توت فرنگی سرمیز شده بودم سرم را بالا که آوردم نگاهی پر از سرزنش را دیدم که بی مقدمه بلند شد و رفت چند دقیقه توی حیاط قدم زد خواهرش گفت میخواهد برود الان که زود است و من فقط میدانستم معنی آن نگاه چیست عصبانی بودم از خودم بابت تو بابت آن نگاه او دنبال زهرای قبل بود و من موجود جدیدی بودم که چشمانم تو را فریاد میزد ایمان عشق یک بیماریست تمام روزهایی که فارق بودم و راه میرفتم احساس میکردم روحم چیزی کم دارد پیدایت کردم دارمت روحم مراست از تو ولی نمی دانی چه دردی میکشم نمی دانی دیشب در سوگ خودم پیچیدم ایمان تو من ۲۴ ساله را کشتی و انسان جدیدی بعد از آن متولد شد دیشب هزارچیز برای عرضه داشتم ولی تمام آدم های سرمیز تمامشان که از نوع همان زهرای قبل بودند فهمیدنن یک یار حذف شده دارند خودم هم فهمیدم.

۹۹/۰۲/۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی