امشب ملیکا رو مجبور کردم به کتابی که براش میخونم گوش بده سه بار به خاطر دقیقا دو صفحه بلند شد حرف زد من دوباره مجبورش کردم گوش بده گفتم آخرش ازت میپرسم بعد وقتی تمام شد چشماش رو باز کرد انگار یک دل سیر زده بودمش خسته شده بود از چششماش مشخص بود بعد که رفت با خودم گفتم آدم بودن اینقدر سخته زهرا نمیفهمی همه دنیا قرار نیست کتاب بخونن قرارم نیست مثل تو زندگی کنن.