fireopal

آخرین مطالب
  • ۰۱ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۵۶ شهاب
  • ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۳ موفق
  • ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۵ ساخت
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۲۸ بودن
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۸ حیف
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۲۵ ایمان

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

کلاس سوم راهنمام روی صندلی مطب دکتر چشم پزشک نشستم بعد از معاینه عصبی بهم گگفت چشمات بیمارن تنبلن و انقدر اوضاعت داغونه که حدس شماره واقعی چشمات غیر ممکنه .
اون روز و روزهای بعد کارم گریه بود به مادرم مادربزرگم و خیلیا گله میکردم که چرا بهم مراقبم نبودین چرا بهم نگفتین عینکم رو بزنم و هزارتا درد که توی پانزده سالگی به دلم ریخته بود ترسیده بودم نه از کوری یا وضعیتم من از حضور همیشگی عینک ترسیده بودم به قول دوستم چشمام قرار بود برای همیشه بره پشت ویترین.
بزرگ شدم ۵۰ درصد بینایی به ۶۰ درصد رسید و من همیشه با عینک زندگی کردم بچه که بودم دوست داشتم بفهمم وقتی توی برنامه کودک عینک یکی میفته چی میشه که دیگه چیزی نمیبینه حالا فهمیدم وقتی گمش میکنم یا میفته باید با لمس کردن پیراش کنم نه دیدن .
کم بینایی حتی باعث شده تمرکز من روی حسای دیگه بیشتر بشه مثل شنوایی گوشام انقدر قوین که گاهی گله میکنم به خدا که نیاز نبو  همه چیز رو انقدر دقیق بشنوم میتونستم بهتر ببینم.
امسال بعد از یک شکست عاطفی دیگه دیدن ادما برام مهم نبود حتی لبخندشون هم مهم نبود عینکم رو برداشتم و به دنیا نگاه کردم و یک روز بعد از امدنش بدون اینکه متوجه حضورش بشم توی جمع دوستام موندم حرف زدم و وقتی تمام شد خواستم برم دیدمش که عین قبل با همون حرکات و کارها اومده بود درست نمی دیدم ولی تک تک حرکاتش رو از بر بودم گاهی فکر میکنم ممکنه یک روز یکی بیاد که بتونم بیشتر از اون دوسش داشته باشم نمی دونم ؟ وقتی از کنارش رد شدم من آدم سابق نبودم انقدر ارامش و بی تفاوتی توی وجودم بود که از خودم تعجب کردم حضورش برام مثل همون نوشدارو بعد از مرگ سهراب بود یا بهتر بگم حضورش عالی بود ولی دیگه بودنش فایده نداشت من پنج ماه با تمام وجود با خودم دلتنگیم جنگیده بودم و فرصت داده بودم ولی فایده نداشت .
شب بود وقتی اومدم بیرون احساس کردم با تمام اندوهی که توی تمام دوسال و نیم تحمل کردم این لحظه میتونم نفس بکشم و یک نفس عمیق  به خودم بدهکار بود.
بعد اون دیگه عینک نزدم توی خیلی از جاها چشمای ادما پر از حرفن گاهی نشنوی بهتره بعد اون انگار خودم روبهتر دیدم دیگه ادما مهم نبودن چون چیزی نمی دیدم ولی خودم مهم شدم چون فقط خودم رو میدیدم زندگیم جریان داره با کلی خاطره که هرچند قشنگ بودن ولی یک پایان بی انتها رو برام به ارمغان آوردن که هر روز سعی میکنم انتهایی براش پیدا کنم و هنوز نتونستم.
۲۲ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ممکنه بعد از چندین سال خودت رو بشناسی و بعد بفهمی مشکل از کسی نبوده مشکل ازتوست .

تمام مدت زندگیم از متعهد بودن به هرچیز بیزار بودم حتی اگر میخواستم خودم رو محبور کنم بدعمل میکردم یادمه با تمام عقاید مادربزرگم میجنگیدم حتی با عقاید خانوادم بزرگ که شدم خواستگار که آمد از هرنوع باز دلشوره به جانم ریخت من آدم زندگی زناشویی پر از تعهد نبودم با اشک دعا التماس اخم داد بیداد همه را رد کردم تا به امروز وارد دانشگاه شدم سه سال در دانشگاه درس خواندم پسرهایی بودند که نزدیکم شدند حتی دل بستم ولی باز هم فراری بودم حتی از دوست داشتن حتی دوستان دخترم هم همینطور بودند تعداد خیلی کم مشاور میگفت تو تازه داری به بلوغ اجتماعی میرسی خندیدم چقدر دیر . نیازهایی که امروز در وجودم هست از هجده سالگی در وجود دوستانم بود در حالی که من غرق در رویاهایم کتابهایم درسهایم آرزوهایم زندگی میکردم از خودم خنده ام میگیرد دیشب به چشمان برادرم نگاه میکردم و فکر می‌کردم مشکل من از اوست اویی که نگذاشت زندگی کنم انطور که باید امشب میفهمم او زبان من بود همیشه ‌.
۱۹ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۵۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر