fireopal

آخرین مطالب
  • ۰۱ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۵۶ شهاب
  • ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۳ موفق
  • ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۵ ساخت
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۲۸ بودن
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۸ حیف
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۲۵ ایمان

۱۴ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

بعضی وقتا آرزوهامون محقق میشن و بعد میفهمی اون لحظه که آرزو کردی فقط جنبه خوب قضیه رو دیدی جنبه بدش بعدا خودش رو نشون میده و اونموقع باید قوی باشی و ادامه بدی امروز مدام با خودم میگفتم زهرا بیا برو خونه چکاریه خودت زبان میخونی بیای این همه راه از شرق به شمال که چی بشه مجبور باشی بری خونه مادر بزرگت بعد دوباره مجبور بشی آدمایی رو تحمل کنی که دوست نداری بیا برو خونتون راحت بشین پای کتابات تا اینجاش رو که خودت اومدی بقیش رو هم ادامه بده ولی اون نفس خبیث گفت پاشو برو خودت خواستی یک روز آرزوم بود یه موقعیتی پیش بیاد بتونم بدون درگیری بیام این موسسه حالا که شده فهمیدم چقدر درگیریاش زیادن!

از طرف دیگه امروز عینکم رو جا گذاشتم من بدون عینک یعنی هیچ.

و اینکه یک هدف مشخص کردم که تا چهل روز آینده باید بهش برسم و تمام تلاشم رو میکنم امیدوارم خیلی زیاد که انجام بشه تاریخ تقریبی تحقق ۱۰ آذره.

کتاب کافکا در کرانه رو شروع کردم هدیه خواهرم بود من علاقه ای به نویسنده های ژاپن و چین ندارم اصلا از خودشون و فرهنگشون زیاد خوشم نمی یاد برای همین هیچ وقت دوست نداشتم این کتاب رو بگیرم یک روز خواهرم گفت یک کتاب خوب معرفی کن من بین تمام کتابایی که گفتم این رو هم گفتم خواهرمم فقط اگار همین رو شنید رفت گرفت و گفت برای هدیه به تو میخواستم😑 خلاصه بعد از کلی پرتاب شدن به اینطرف جا کتابی به اونطرف بالاخره شروعش کردم.

 

۲۹ مهر ۹۸ ، ۱۸:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دیشب خانم همسایه نذری آورد گفت زهرا خانم ظهر نبودید الان براتون آوردم فردا ناهار نیستم گفتم بذاری برای ناهارت منم تشکر کردم گل های زعفرانی که مادرم گذاشته بود رو بهشون دادم و توضیح دادم این گل اصلا دور ریز ندارد از همه چیزش باید استفاده کنید و چطور استفاده کنید .

بعد امروز به طور کاملا ناگهانی یک چیزی اومد توی مغزم که چندساله مدام بهش فکر میکنم و  تلاش میکنم حتی راه های مختلف رو هم رفتم که درست بشه ولی نشده و الان حدود چهار ساله درگیرم امروز فکر کردم خوب چکار کنم حالا چکار کنم ولی نمی دونم باید چکار کنم هزار بار تصمیم گرفتم رهاش کنم برم سراغ یک کاره دیگه یه برنامه دیگه ولی وقتی رهاش میکنم باز برمیگردم همه زندگیم جلو میره و این یک قسمت میماند و من مدام درگیرم از خدا پرسیدم چرا کاری به این سادگی اینقدر کش میاد اینقدر عجیب به هم میپیجد اینقدر میچرخد و نمی شود امروز برای اولین بار احساس عجز کردم احساس کردم دیگه توان دویدن در این مسیر را ندارم دیگر امید هم ندارم .

امروز یکی از بچه ها گفت ممکنه برای دکترا از ایران بری دوست داشتم فریاد بزنم بگم دست از سرم بردارید من از هرچیز فرار کردم اتفاق افتاد و بخشی از زندگیم هم شد همه چیز الان خوب است ولی به شکل پیچیده ای کسل کننده و اجباریه انگار تاوان پس میدهم کنار تمام خوب بودن ها بدانی درست نیست خوب نیست دیشب همه چیز را کنار گذاشتم گفتم بس است زهرا بس کن جزوه زبانم را آوردم شروع کردم به خواندن گاهی انگار چاره ای نیست.

 

۲۸ مهر ۹۸ ، ۱۲:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

این شبا یجورین مثل همون شبان که خونه مادربزرگم جمع می شدیم اصلا شبای پاییز یه چیز دیگس اصلا یه جور خاصین اصلا هم ربطی به این نداره که فصل تولدمه اصلا .دیروز خواهرم گفت از آبان بدم میاد نحسه عصبانی شدم قشنگ ترین ماه سال آبانه فقط باید اهل معرفت باشی تا بفهمی.

امسال شباش از جمله شبایی که با ترس اضطراب نمی خوابم امسال سال خوبیه.

دلتنگم دلتنگ گوشه ای از قلبم که جا گذاشته ام بین چهاردیواری یک خانه و آمده ام دیروز حس مسافری را داشتم گه خانه اش اینجا نیست نمازم را شکسته خواندم بعد شب عقل آمد فریاد زد تو را چی شده بفهم از این احساس کور خارج شو دوباره نمازم کامل شد هرچند از هر شکسته ای شکسته تر بود مسافت شرعی دروغ است مسافت با قلب سنجیده میشود هر کجا قلبت آرام نبود انجا نمازت شکسته میشود مثل قلبت به منزل مقصود رسیدی کامل میخوانی با تمام وجودت .

۲۶ مهر ۹۸ ، ۰۱:۴۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

دیروز به خانوادم زنگ زدم اینترنتی بلیط گیرم نیومده میرم فردا ترمینال جنوب اگر تونستم بلیط بگیرم میام وگرنه میمونم خانوادمم بشدت اصرار داشتن بیا منم صبح بیدار شدم ساعت ده رسیدم ترمینال تمام تعاونی های بلیط فروشی رو گشتم اصلا اتوبوس نداشتند برای شهرمون حتی مرکز استان منم یادم بود دوسه تا استان ماشیناشون از استانمون میگذره رفتم تعاونی که همیشه میرفتم گفتم آقا برای این سه تا شهرم بلیط ندارین یک دفعه یکی از پسرای بلیط فروش شهرمون از عقب گفت خانم شما که شهرت () برای چی میخوای بری اینجا منم دهنم باز مونده بود اینو کجا منو یادش خجالت کشیدم یکم خودم رو جمع کردم همشون نگاه میکردن ببینن چرا میخوام برم فلان شهر سرم رو انداختم پایین گفتم آخه آقا از مرکز شهرمون میگذرند بلیط گیرم نیومده دوباره همشون سرگرم شدن اومد اینطرف باجه گفت بیا شما خانم بردم پیش یه پسر ۲۷ و ۲۸ ساله چهرش اینقدر وحشتناک بود فقط امید من لباسای فرم ترمینالش بود گفت این کارت رو درست میکنه و رفت پسره گفت کجا میخوای بری تو دلم میگفتم من غلط بکنم جایی برم گفتم این استان گفت سه دقیقه برو بشبن بعد بیا من رفتم دو سه تا تعاونی دیگه گفتم من غلط میکنم بیام پیش تو گشتم باز گیرم نیومد دیدم نشد دوباره برگشتم پیشش گفت فلان استان نداره ول این شهر حرکت داره بلیطش اینقدره میری گفتم آره گفت برو باجه رفتم یکراست حساب کردم گفت برو پیش ماشین وایسا و رفت منم رفتم پیش اتو ببوس راننده گفت من دوتا جا دارم اونم رزو شدن من همینطور وایسادم دوتا دانشجو دیگه هم اومدن مال شهرمون بودن گفتم به من بلیط دادن گفتن وایسا اینجا اینم میگه این بلیط مال۱۲:۳۰ نه مال ۱۰ دختره گفت برو پسش بده با خطیا بریم گفتم من با خطی نمیام برمیگردم خونه تو همین گیر رو دار بودیم راننده گفت خانم من پرم ابمیوه و کیک رو هم برد بالا من بلیط رو دراوردم یکدفعه همون پسر وحشناکه از اتوبوس اومد پایین من اصلا ندیدم بره بالا گفت بلیطت رو بده برو ردیف سوم بنشین من تعجب کرده بودم راننده هم کنارش بود راننده فقط سه بار گفت جا ندارم رفتم بالا اینقدر گیج بودم که درستم تشکر نکردم رفتم بالا نشستم بعد یادم اومد نشکر نکردم رفتم دیدم رفته دهنم باز پونده بود من با مافیای ترمینال آشنا شده بودم خبر نداشتم من همیشه از این تعاونی بلیط میگرفتم این چهارسال ندیده بودمش هنوزم باورم نمیشه چطور رسیدم‌خونه خوبیش این شده بالاخره چهارسال رفت و آمد با یه تعاونی و آشنایی یه کاری کرد برام هر چند معجزه بود .

 

۲۴ مهر ۹۸ ، ۲۰:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

خواهرم توی دفترچه یادداشتش نوشته دو سال مریض بودم ولی از زندگی لذت بردم .

تمام مدتی که بیمار بود علاوه بر دوره های درمانش برای بهبود تلاش میکردیم روحیه از دیت رفته یک دختر ۱۵ ساله رو برگردونیم هر چند روزهایی بود که مدام به مساورش میگفت از درد خسته شدم دوست دارم خودم رو بکشم این تمایل به مرگ اینقدر زیاد بود که ما مجبور بودیم دائم کنارش باشیم حتی داخل حمام بعد از دوسال وقتی این جمله رو توی دفترچه اش دیدم احساس کردم تلاشمون نتیجه داشته چیزی که میخواستیم داره اتفاق میوفته.

۲۰ مهر ۹۸ ، ۰۲:۰۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

سال دوم دانشگاه توی خوابگاه با پریسا هم اتاق شدم یک رشته خوب تحصیل میکرد نفر اول ورودی رشتشون بود زبانش عالی بود به صورت حرفه ای شنا میکرد و مقام می آورد زیبا بود و خیلی سلامت و بهداشت براش مهم بود و همیشه با برنامه زندگی میکرد برای فرداش هرشب برنامه مینوشت خلاصه در لیست موفق ها اول صف بود فکر میکردم تمام راه هایی رو که ما باید بریم این تا تهش رفته توی تنها چیزی که من ازش جلو بودم تعداد کتابایی که خونده بودم و به قول خودش جسارتم بقیه چیزا من ته خط بودم  یکی از برنامه های مهمشم ازدواج توی سن بیست سالگی بعدشم بچه دار شدن بود توی سن بیست سالگی با یک اقای ثروتمند ازدواج کرد هفت ترمه تمام کرد رفت ارشد رو دانشگاه دولتی شهرشون قبول شد و عروسی گرفت و عکسش رو برامون فرستاد و من انقدر درگیر زندگی خودم بودم که دیگه ازش خبر نداشتم تا دیروز که بهم پیام داد کجا قبول شدم و چکار میکنم یک عکسم پرستاد از صورتش گفت تغییر نکردم دماغش رو عمل کرده بود ولی خودش انگار هزاربار زیر ماشین له شده بود اصلا حالم گرفته شد گفتم یه عکس دیگه بفرست فرستاد امروز از اون دختر مستقل انگار یک زن شکست خورده ساخته بودن مامان هم که دید گفت پریسا چرا اینطوری شده حالم بد شده بود دوست داشتم بگم تو دوست من میستی دوست من چشماش می درخشید موهاش از شدت بهم ریختگی توی هم گره نخورده بود صورتش اینطوری بهم ریخته نبود خودش هر دفعه به لباسای من ایراد میگرفت حالا پیام میده زهرا رفتم مثل لباس تو خریدم لباسی که من دوسال پیش گذاشتمش کنار اصلا دوست نداشتم بیشتر حرف بزنم به جایی رسیده بود که غبطه من رو میخورد و منی که فکر میکردم ده سال ازش عقبم عجیب بود و غم انگیز یک لحظه ترسیدم از هرچی ازدواج و تعهده ولی باز به اطرافم نگاه میکنم زوجای خوشبخت کم ندیدم نمی دونستم باید بهش چی بگم نمی دونستم.

 

۱۹ مهر ۹۸ ، ۰۳:۵۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

وقتی مینویسن شب های بلند پاییز چه کتابی بخونیم فکر میکنم مگه شبا بلندن بعد می فهمم آره اگر غرق زندگی نباشز بلندن مثل همون شبایی که کنار مادربزرگم مینشستیم از همه جا حرف میزد از قدیم و جدید و من غرق شادی و کودکی بودم شب هایی که قلاب را به دستم میداد و میگفت بباف لیف بافتم تلاش میکردم شال ببافم و هیچوقت به شال نرسید همیشه یک جای کار درست نبود آن شب ها بلند بود ولی این شب ها غرقم غرق خودم و خانوادم پام رو گذاشتم تهران گفتم خودت در اولویتی در اولویت هستم ولی اولویت من با خانوادم فاصله زیادی نداره سه روز نصفی برای خودم سه روز و نصفی برای خانوادم جوانی من چطور داره میگذره یا پای درس و کتاب یا کنار خواهربیمارم و مادری که تمام روحیش رو از دست داده میرم میسازم برمیگردم و باز میسازم به مادرم میگم این چهار سال یکبار کافی شاپ نرفتم اصلا وقت نداشتم سه سال از این چهارسال یا توی بیمارستان بودم یا سر مزار تا یکسال پیش فکر میکردم چه روحیه ای از دست داده ام حالا میفهمم چه قدرتی بدست آورده ام امروز انقدر دویدم که وقتی کلاس زبانم تمام شد هشت شب بود من از ساعت یک ربع به هفت صبح از خانه بیرون زده بودم و حالا ده ساعت هم بیشتر بیرون بودم همه چیز زندگیم شده فشرده زبان فشرده کلاس دانشگاه فشرده دیروز هلیا میگفت زهرا کجا میری خونتون چه خبره مگه با خنده نگهم داشت دو دقیه بعد از همه خداحافظی کردم برگشتم میخواستم بگم خونه خبری نیست زندگی من غرق خبره.

تمام مدتی که می دوم فکر میکنم و احساسم درگیر است قبلا فقط فکرم درگیر بود حالا چیزی درگیر شده که گاهی نیرو می دهد و گاهی تمام انرژیم را میگیرد نمی دونم تا چه حد این حس درست است گاهی فکر میکنم چون غرق مشکلم نیاز به ناجی دارم بعد کمی که فکر میکنم میبینم کدام ناجی چرا او این همه آدم مگر میشود سه سال فکر کرد درگیر شد و حالا اسمش را گذاشت ناجی شب اربعین دوسال پیش اولین بار اسمش آمد همانجا همه چیز عوض شد شد آرزوی محال سال بعد اربعین خواهرم بیمارم بودمادرش آش نذری آورد و امسال فاصله ام با او به اندازه یک دیوار است و هنوز برایم آرزوی محال است تنها چیزی که میدانم پاک نگه داشتن احساسم است پاک نگه داشتن خودم اگر وصلی بود و شد که خدا رو شکر و اگر نبود شرمنده خودم و خدای خودم نیستم .

۱۶ مهر ۹۸ ، ۰۱:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

زندگی کردن بزرگترین شجاعت یک انسان است گاهی تحت فشاریم شب هایی رو میگذرونیم که هیچ وقت دیگه این حال را تجربه نکرده ایم و تسلیم وسکوت گاهی تنها کاریه که میتونیم انجام بدیم .

وقتی آنجا دلم برای خانه پر میکشد وقتی اینجام دلم برای آنجا اسیر شدن آزادی ان هم خودخواسته عجیب ترین مشکل یک زندگیست .

روزهایی هست که ناخواسته قلبت میزند روزهایی که با تمام وجود تلاش میکنی ضربانش را قطع کنی کار کنی درس بخونی و خودت را غرق زندگی کنی و وقتی چشم باز کنی ببینی دقیقا در نزدیک ترین نقطه جهان به او ایستاده ای تو ناخودآگاه در مسیر او رفتی در مسیر او زندگی کرده ای و حالا نزدیکی ولی به اندازه تمام احساست دور و ناتوانی برای از بین بردن تمام این فاصله ها و تنها کارت سپردن زندگی به همان خداییست که ضربان قلبت را شنید.

بقیه بیرون گود ایستادند به جز مادرم و پدرم که زندگیم را خط به خط میدانند و خودم تمام این خط ها را زندگی میکنم و حس میکنم در عجیب ترین نقطه زندگیم هستم در کنار خط خطی ها و او.

۱۲ مهر ۹۸ ، ۱۹:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

امروز فقط استراحت کردم و کاملا به خودم حق میدادم انقدر شرایط سختی رو تحمل میکنم که وقتی میام خونه فقط دوست دارم بخوابم می آیم به شهر خود و شهریار خود میشم .

سر کلاس یازده نفر هستیم یه پسره هست که قبلا رشتش یه چیز دیگه بوده و این آدم به حدی بد اخلاقه که ترجیح میدی بمیری نبینیش همیشه با اخم میشینه سر کلاس سر یه کلاس روبه روش بودم سرم که بالا میومد اعصابم بهم میریخت باورتون نمیشه از اول تا اخر کلاس فقط جزوه نوشتم پریروز سر کلاس تنها بودم یک دفعه با صدای بلند در کلاس باز شد من پریدم از جام از ترسم نا خودآگاه گفتم سلام بعدش نشستم سرجام سرم رو بلند نکردم آدم دیوونه امسال هر کی به ما میرسه یه مشکلی داره والا . بعد امشب برای پسرعموم از این اعجوبه تعریف میکردم هرچند پسر عموم معتقده از من بداخلاق تر روی کره خاکی نیست.

یک چیزی ته قلبم هست احساسش میکنم و نمی تونم نادیدش بگیرم مدام روش فکر میکنم تحقیق میکنم ناخواسته شده یک هدف که بخش بزرگی از زندگیم رو مشغول کرده و حتی از شوقش حالم خوبه با تمام وجود دوست دارم بسازمش و با منطقم میدونم چقدر سختو ناممکنه.

 

 

۱۲ مهر ۹۸ ، ۰۰:۳۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

یک هفته وحشتناک رو تهران گذروندم و هیچ چاره ای نداشتم به جز تحمل اگر این دوهفته که اونحا بودم ادامه داشته باشه از من هیچ چیز باقی نمی مونه دانشگاه بود مسیر طولانی بود و از همه بدتر همسایه هام که دیوونم کرده بودن ‌و جز سکوت و تحمل هیچ کاری ازم برنمی یومد هر چقدرم غر زدم من آدم اینجا موندن نیستم خانوادم اصلا براشون مهم نبود مدام هم تاکید بر این بود که این خونه تنها جایی که میتونی بمونی و من از الان استرس دارم و میترسم که دوباره قراره برگردم پدرم همراهم بود و اینطوری در عذاب بودم وای بر حال هفته بعد جهنم رو عینا میبینم بعضی وقتا فکر میکنم حالت تهوع میگیرم برادرم مدام تکرار میکنه برگرد همونجا دوسه روز بیشتر نیست هر چند جرئت ندارم تعریف کنم چکار میکنم برای مادرم میگم میگه زهرا شب و روز به فکرتم برات دعا میکنم زندگیت سروسامان بگیره راحت درس بخونی پدرم میگه اینا مستاجرن ماه دیگه بلند میشن و من میدونم که هیچ چاره ای ندارم جرئت انصراف دادن ندارم و زندگی توی اون خونه تحمل بالایی میخواد گاهی حس میکنم از این همه آزارشون بعضی روزا شرمنده میشن و باز نمی دونم مشکل کار کجاست .

دوتاشون مهندسن یکیشون وکیله ولی میگن تحصیلات ربطی به شعور نداره بخدا راست میگن دوشب اول برام غذا اوردن شبای بعد طوری اذیتم کردن زیرپوستی که نفسم درنمی یومد حاضر بودم جهنم برم اونجا نرم انگار همشون دست به یکی کرده بودن تا اینکه دیشب مهندس بزرگ دوباره غذا اورد منم تشکر کردم شرمندگی از قیافش می ریخت انقدر عصبی بودم که سریع در رو بستم غذا رو ریختم سطل و ظرفش رو شستم و هیچی هم جاش نذاشتم این تنها کاری بود که از دستم برمیومد یک موردش این بود میرفتم بیرو برمیگشتم کلید میزاشتن توی در نمی تونستم در رو باز کنم اولش فکر میکردم مشکل از منه که نمی تونم دررو باز کنم شب آخر فهمیدم کلید رو میزارن توی در خلاصه خسته شده بودم تصمیم گرفتم دوشب بیشتر نمونم یک روزم خونه مادر بزرگم و بعد برگردم .

نقل کردم مهندس بزرگ عروس میاره که یکسال زندگی میکنن بعد عروس خانم میره پشت سرش رو هم نگاه نمی کنه حالا احساس میکنم همون بلایی که سر اون بدبخت اوردن پشت چهار دیواری خونه سر من میارن فقط خوبیش اینه که تماس مستقیم باهاشون ندارم هفته بعد میخوام برم برای خوابگه اقدام کنم بوی خیر از این اوضاع نمیاد.

۱۰ مهر ۹۸ ، ۱۳:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر