قبول میکنیم که بیماری مهمان خانه ما شده قبول میکنیم که این مهمان صاحب خانه هم شده ولی درد درد هیج وقت عادی نخواهد شد درد هیچوقت مهمان نخواهد شد دارم سعی میکنم یاد بگیرم وقتی خواهرم درد میکشد آرام باشم یاد میگیرم کنارش درس بخوانم درد که میکشد بخوابم میدانم اوج نامردیست ولی چاره چیست چکار میتوانی بکنی جز تسلیم شدن به چشمانش نگاه میکنم اشک می ریزد و تو فقط میتوانی نگاه کنی و هزار بار از تو فروبریزی از ناتوانی خودت سرش را میگیرد نگاهت می کند وتو میخندی که بفهمد مشکلش کوچک است دردش درد نیست که نفهمد چقدر ناامیدی چقدر بی پناهی چقدر نگرلن آینده ای نفهمد میگوید اگر یک روز پدر و مادر نباشند من به چه کسی پناه ببرم نگاهش میکنم به خدا ولی مگر کسی که درد میکشد خدا را هم میتواند پیدا کند نمی دانم خوالم نمی برد مدام در ذهنم تکرار میشود چرا و نمی دانم چرا دلم میخواهد دست پدرم را بگیرم ببرم یک گوشه بگویم نگفتی دعای پدر و مادر خیر است عاقبت بخیریست بیست سال دعایشان کجا رفت که حالا ما روز خوش نداریم چی شده که من در اوج جوانی موهایم سفید میشود خواهرم درد میکشد و من فکر میکنم چقدر پیر شدیم همگی