سرنوشت
امروز حالم بد بود خیلی بد بعد از اینکه درسم تمام شدرفتم بوفه یک خانم اومد طرفم گفت خانم چادرت خاکی شده بزار کمکت تمیزش کنم تعجب کردم بعد غذا گرفتیم رفتیم پشت یک میز نشستیم گفت چکار میکنی رشته ات چیه انگار فرشته بود آمده بود حرفاهایم را بشنود هدایتم کند و برود اسمش هم زهره بود از همسایه هایم گفتم از آزارشان از مسیر سخت رفت و آمدم چه در تهران چه تهران به شهر خودمان خلاصه تمام دردو دلم را گفتم کلی راهنمایی ام کرد و بعد گفت سه ترم است استقامت کن الان داشتم فکر میکردم دیدم همین جمله در قرآن خواندم صبر کن استقامت کن و توکل کن میدانم روزهای سخت شاید شادو شادتر بیایند و من هنوز از همسایه هایم میترسم تنم از بد بودنشان میلرزد ولی گاهی هیچ چاره ای نیست هیچ چاره ای دیشب گفتند با اتوبوس برو گفتم نمی رم کلاس های فردایم بماند فردا می روم به کلاس پس فردا برسم دوباره ساعت نه که شد دیدم همه جمع کردند برویم تهران خنده ام گرفت مثل این میماند تو هر روز از یک چیز فرار کنی و دوباره مجبورت کنند برگردی مثل اینکه چشمانت را ببندی بدوی اینقدر بدوی و فکر کنی چقدر دور شدی چشمانت را باز کنی و ببینی سرجایت هستی استادم میگفت تقدیر مهم است من میگویم خیلی مهم است اینقدر مهم است که من را میکشد میبرد می آورد مقاومتم را نمی بیند دستم را گرفته توی تمام کوچه های زندگی میکشد هر چقدر اشک میریزم باز دستم را میگیرد میبرد دادم التماسم مقاومتم هیچ چیز را نمی بیند امشب فکر کردم بیا و رها کن بسپار به سرنوشت بیا مثل آدم هرجا بردت برو ببین به کجا میرسی تو که اول و آخر باید بروی پس چاره ای نیست .