fireopal

آخرین مطالب
  • ۰۱ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۵۶ شهاب
  • ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۳ موفق
  • ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۵ ساخت
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۲۸ بودن
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۸ حیف
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۲۵ ایمان

۲۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

از الان همین الان میدونم دلتنگ خواهم شد دلتنگ دانشگاه قبلم دلتنگ حیاطش دلتنک استاد های دلتنگ فضای دانشگاه همین الان هم دلم تنگ است و چهارسال با هر سختی بهترین روزهای زندگیم شکل گرفت .

احساس به زندگی اینه هیچوقت سکون نداشتم هیچوقت یکجا ماند حالم را خوب نکرد هیچوقت قانع نشدم وقتی مهاجرت کردیم شهر برام جذاب بود تمامش رو زیر ورو کردم تمام جاهایی که برام جذاب بود دانشگاهم رو زدم تهران چون خیلی بزرگ بود بیشتر قابل کشف کردن بود و ارشدم رو زدم یه دانشگاه دیگه چون همیشه آرزوم بود مقصد بعدی یک جای دیگه است یکجای دورتر و جذاب تر.

قبلا وقتی به یکی از آرزوهام میرسیدم حالم خوب میش  خوشحال می شدم فریاد میزدم و می دویدم جدیدا دیگه مثل قبل نیستم دیگه می دونم هر شادی صرفا شادی نیست و هر غمی صرفا غم نیسا پر از زوایای پنهان خوب و بدن و گاهی پر از سختی.

و دوستی که از دوران کودکی باهم بودیم و الان تنها کسیست که اجازه دارد کنارم بنشیند و مرزهایی از من را بشکند که هیچ کس دیگر این فرصت را تداشته باشد می نشیند از روابط خودش د دوست پسرش میگوید از نحوه عزاداری کردنش و می نشیند میگوید زهرا بس است تا کی درس تا کجا درس یکی از بچه ها با این استرس درس ام اس گرفت نگرانتم بیخیال شو اگر هم نمی توانی آدم باش اینجا نمان خودت را جمع کن و برو برو یکجا شاید یاد گرفتی زندگی کنی .

نمی داند چندین سال است نشتاقم مشتاق تغییر رفتن و رها کردن ولی نمی دانم گاهی تقدیر همین است هر چند نخواهی.

۱۷ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

جواب ارشد اومد دانشگاه تهران قبول شدم خیلی خوش حالم خیلی زیاد آرزوی چندین سالم بالاخره به حقیقت پیوست .

هر آرزوم که واقعی میشه آرزوی جدیدی شکل میگیره که خیلی بزرگتر از اولیه و گاهی وحشت میکنم که دارم به کجا میرم مدام انتظارم میره بالا و من همین الانم به اندازه کافی خسته هستم نمی دونم قراره تا کجا پیش برم.

 

 

 

۱۶ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یک خواهر دارم دوازده سال ازم کوچک تره وقتی به دنیا اومد علاقه خاصی بهش نداشتم دلیلش این بود که مادرم بعد از من دوتا بچه آورد که بشدت اعصاب خورد کن بودند که یکیش همین ملیکا بود کتابام رو پاره میکردند خط خطی میکردن یکیشون انقدر گریه میکرد که میرفتم توی حیاط گوشام رو محکم میگرفتم بعد که آروم میشد مادرم صدام میکرد .

خلاصه ملیکا شش ماهش که شد مادرم میدونست ازش خوشم نمیاد از دختر عمو بزرگم خواهش کرد بیاد مواظبش باشه بعد من رفتم خونه مادربزرگم کنار ما بود بعد از چند ساعت رفتم خونه یک چیزی بیارم دیدم داره گریه میکنه بغل دختر عموم بی توجه بهش رفتم سر یخچال چیزی رو که میخواستم برداشتم و از جلوسون رد شدم ساکت شده بود از خونه که خارج شدم دختر عموم بلند صدام کرد گفت چقدر بی رحمی تو رو دید ساکت شد از در رفتی بیرون دوباره زد زیر گریه بیا بغلش کن اونجا بود که برای اولین بار مهرش به دلم نشست که نشست وقتی بچه تر بود محبتم اینقدر بهش عمیق بود که گاهی فقط به چشماش فکر میکردم دلم ضعف میرفت الان که بزرگتر شده مدام باید بهش تذکر بدم گاهی آروم گاهی با فریاد گاهی با بی محلی انقدر روی تربیت و کارهاش حساسم که خودم تعجب میکنم ولی میبینم چقدر همین تذکراتم موثر بوده و چقدر دختر مودب و با شخصیتی شده و این حس خوبی بهم میده هر چند خودش احساس میکنم دارم اذیتش میکنم ولی فقط خودم میدونم دارم چکار میکنم جالبیش اینه که پدر مادرم اصلا توی روابطمون دخالت نمی کنند.

امشب دعواش کردم نیم ساعت توی اتاق گریه میکرد هر لحظه دلم میخواست برم آرومش کنم ولی میدونستم اینبار که برم دفعه بد چیز بدتری تحویل میگیرم بعد عذاب وجدان میگیرم ولی میدونم اگر کارم اشتباه بود اولین کسی که مانعم بود پدرم بود.

معقتدم الان به خاطر کار اشتباهش گریه کنه بهتره تا چند سال دیگه به خاطر همین کارها زندگیش به باد بره تنها چیزی که هنوز نتونستم بهش یاد بدم منظم بودن و تمرکز داشتن امروز بهش گفتم نمکدون بیار رفته کتری آورده!

۱۵ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

امروز مسیرم از ترمینا شهرمون عبور میکرد من چقدر خاطره دارم از همین یک نقطه روزهایی که سوار اتوبوس میشدم و تا خود قم اشک می ریختم و بعد خوابم میبرد وقتی دیدمش خیلی از روزهای زندگیم توی ذهنم مروز شد شادی ها غم ها و حتی لحظه ای که برای اولین بار سوار اتوبوس شدم و رفتم .

امروز کنار هیئت تکیه زده بودند چای میدادند یک لحظه یاد سال های گذشته افتادم که توی خوابگاه بودم و با دوستام رفتیم هفت تیر چای خوردیم چای دارچین یک مسجد توی هفت تیر هست معماری جالبی داره و همیشه دوست داشتم یکبار برم داخلش ببینم چطوریه .

این روزها مدام از خودم میپرسم برنامه جدیت برای آینده چیه میخوای چکار کنی هنوز جوابی پیدا نکردم.

یک ساعت فیک از یک پیج خریدم بعد از ایکه خریدم حس بدی بهش داشتم مدام فکر میکردم خیلی ضایع اس این و بندازم دستم بعد دیشب اصلش رو پیدا کردم با فیکش مو نمیزد دیگه اصلا شادروان شدم چرا آدم همیشه گرون بخره حالا فیک باشه ارزون باشه چه مشکلی داره اصلا اینقدر بهم چسبیده که امشبم باز داشتم فکر میکردم یکی دیگا هم بخرم پولم رو پس انداز کنم.

دختر داییم پیام داده دوباره قراره از دایی نمونه برداری کنند خودش دیوانه شده بود از یک طرف مریضی پدرش از طرف دیگه مسئله طلاقش ‌هر چقدر باهاش حرف زدم اروم نشد به قول مادرم شده اسفند روی اتش کاری جز دعا از ما برنمیاد هیچ کاری.

 

 

 

 

۱۴ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

امروز فیلم عرق سرد رو دیدم عالی بود عالی . از آدمای حقیری که خودشون نمی تونن رشد کنند تنها کاری که می کنند مانع پیشرفت طرف مقابلشون میشه بیزارم.

امسال اولین باره که این حس رو تجربه میکنم احساس میکنم توی سرزمین عجایب گیر افتادم همه چیز غیر عادی و ناگهانی اتفاق میوفته تا من شرایط رو کمی امن میکنم باید به سرعت وارد مرحله بعد بشم در حالیکه مثل الان از مرحله بعد بشدت میترسم چون براش آماده نیستم و نمی دوتم چی منتظرمه.

دست به دعا شدم دوست ندارم ارشد یه شهر دور باشم شرایط دوران کارشناسیم عالی بود امیدوارم آینده بهتر از گذشته باشه.

آخرین امتحان دوران کارشناسی با دکتر خ بود هممون میدونستیم آخرین امتحانیه که قراره با این استاد داشته باشیم و مسلما آخرین باری هم خواهد بود که شش خط فقط سئوال باشد و وبه قول بچه ها آخر سئوال رو که میخوندی اولش یادت میرفت یادمه دلم نمی یومد از سر جلسه بلند شم ۹۰ دقیقه تمام شده بود نه استاد دلش میومد اعلام کنه وقت تمامه نه ما و امتحانش دقیقا یک روز بعد از امتحان ارشد بود و بشدت خسته بود آخرش بلند شدم بعد استاد گفت بچه ها وقت تمامه دلم نمی خواست برگردم و نگاه کنم به سالن دوست نداشتم آخرین بار باشه که اینجام.

 

۱۲ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

امروز سر کلاس گیج گیج بودم مدام خراب میکردم استادم یگفت میدونم بلدی چرا انجام نمی دی تمرکز نداشتم اصلا.

منتظر جواب ارشدم نیاز دارم به یک فعالیت جدید فکری مشاورم میگفت تو باید مدام درگیر باشی مدام فعالیت داشته باشی وگرنه ادمی هستی که خیلی فکر میکنی و فکر آدم رو داغون میکنهراست میگفت خودمم دوست دارم مدام کار کنم کلاس برم فعالیت داشته باشم وگرنه مثل این چند روز دیوانه میشم خوددرگیری پیدا میکنم.

بچه که بودم یه همسایه داشتیم ارایشگر بود دخترش همسن من بود پدرم منع کرده بود حق نداری بری خونه سمانه خانم چون آرایشگاه داره و محیط آرایشگاه برای یه دختر خوب نیست منم تو طول روز تا پدرم نبود میرفتم خونشون عاشق آرایشگری شده بودم عاشق این بودم مو کوتاه کنم عروس درست کنم بزرگم شدم بازم اجازه ندادند برم آموزشگاه رفتم خوابگاه یکی از بچه ها دوره گذرونده بود هر وقت کسی کار آرایشگری داشت من میرفتم مینشستم نگاه میکردم حس خوبی میگرفتم الانم خیلی از کارهای آرایشی اهل خانواده رو انجام می دم حتی کوتاهی مو خیلی دلم میخواد رفتم تهران دوره هاش رو بگذروندم ولی هیچ وقت وقت نمیکنم .

هر موقع میام خونه وقتی ماه اخر تابستان میشه بخصوص بیست روز اخر خیلی خوش اخلاق میشم مثلا . من کلا زیاد خوش اخلاق نیستم تودار زودرنج خودخورم بشدت این خصوصیات هم خودم رواذیت میکنه هم‌اطرافیانم رو .

فقط خدا میتونه من رو آروم کنه نماز دعا انگار مخدر زندگیمن .

عاشق شدن بهار زندگیه و مادرشدن تابستان و پاییز و زمستان زندگی یک دختره .

امروز به عروس خانواده نگاه میکردم و حس میکردم این دختر همان آدم قبل نیست در نگاهم مقدس تر شده بود محترم تر دیگر تفاوت دیدگاهمان را نمی دیدم یک جیزی در او رشد کرده بود که ناخواسته باعث میشد ماتش شوم و لبخند بزنم او به دست خالق خالق بود.

 

۱۱ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

مثل درخت بی ریشه دلم آرام ندارد قرار ندارد این تنم مدام من را میکشد گاهی میروم به غرب گاهی شرق گاهی شمال گاهی جنوب نمی دانم کجاها میروم فقط میروم مثل باد سرک میکشم و سرگردانم .

امروز یکی از اقوامگ مرد ناراحت نشدم هم پیر بود هم میدانم به اندازه کافی زندگی کرده بود ولی ته دلم گفتم خوش به حالش آرام گرفت برای همیشه .

یادمه سال که تحویل شد خواب بودم دختر داییم بلندم کرد سال رو تبریک گفت و فردا صبح فکر میکردم خدایا چطوری یک سال دیگه باید زندگی کرد خسته شدم از این همه تکرار و تحمل گاهی فقط گاهی دلت میخواد زندگی یک چرخش دوباره داشته باشد یک کمی تغییر که هر چقدر هم خودت تغییرش میدی باز همونه که هست.

جرئت زندگی کردن بزرگترین هنر دنیاست احساس میکنم جرئتش را دیگر ندارم خسته ام روحم روح دختر بیست و چهارساله نیست نمی دانم چند سال دارد ولی بشدت ناتوانم بشدت بی انگیزه بشدت سرگردان.

دلم میخواهد بخوابم تا ابد.

۱۰ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

فکر کن چندین سال مثلا نه سال جادوت کنن و شرط باطل شدن جادو گذشتن نه سال از زندگیت باشه بعد نه سال بعد که همه چیز تمام می شود به یکباره به زندگی برگردی و تازه بفهمی که نه سال از زندگیت رفته نه سال خیلی از موقعیت های طلایی زندگیت رو از دست دادی حالا تو ماندی و باید یاد بگیری تمام گذشته را فراموش کنی و خانوادت مدام تکرار کنن از این به بعد سعی کن تو چیزی رو از دست ندادی در حالیکه که من مدام در گذشته ام و هیچ چیز قرار نیست درست شود احساس میکنم در راه رویاهام حرکت کردم و مدام در تمام مسیر یک چیز درست نبود و من نمیفهمیدم اشتباه کجاست در کنار تمام نمازهام از خدا میخواستم کمکم کند ولی نمی دانستم مشکل راه کجاست گاهی احساس میکردم مشکل منم و حالا میفهمم مشکل کسی دیگر بود و بعدها فهمیدیم همه چیز غیر عادیه و حالا منم که فهمیدم مشکل من نبودم آدم دیگری بود که نمی دانم کجاست ولی انگار غمی نگرانی بعد از همه چیز برایم مانده که گاهی بی قرارم میکند و گاهی مات میشوم دیروز فکر میکردم از خدد بخواهم حالش مثل من شود یک لحظه دلم سوخت وای بر دل بیچارگان خدا نکند کسی این درد را بکشد که میکشد وای بر چرخ گردون که میچرخد .

فعلا ۰برنامه ای برای این زندگی ندارم ماه اخر تابستانه دوتا کلاس شرکت کردم که اخر این ماه باید امتحان بدم و زبانم که مدام سنگین تر میشود و نیاز به وقت دارد و تازگی اا فهمیدم چقدر رانندگی ارامم میکند تمام تمرکزم را میگیرد همه چیز ف اموش میشود.

نمی دونم کی رو باید ببخشم فقط میدونم باید رها کنم باید امیدوار باشم و سعی کنم یکبار دیگر بعد از تمام این سال ها به ساحل آرامش برسم و چیزی در دلم هست که مدام تشویقم میکند به جلو رفتن و مبارزه کردن نمی دانم چطور این نه سال جبران میشود فقط احساس میکنم دو سال باید رها کنم و بجنگم باید بالاخره این بازی هم نتیجه ای داشته باشد دلم میخواهد نه سال با هتن را با دوسال ساختن ببرم نمی دانم کجاست دلم میخواهد امین اطراف باشد بشنود ببیند حالش مهم نیست همین برای من کافیست.

۱۰ شهریور ۹۸ ، ۰۳:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

گاهی با تمام وجودم تلاش میکنم بر تمام مشکلاتم غلبه کنم ولی یک جایی هست برای رسیدن به یک هدف با تمام وجودت تلاش میکنی و میرسی و لحظه رسیدن درست لحظه ای که همه چیز درست شده یک نفر از عزیزترین ادمای زندگیت همه چیز رو بهم میریزه و تو هر کاری میکنی این پازل بهم ریخته دیگه درست نمیشه هیچ وقت این لحظه رو تجربه نکردم احساس بدی دارم خیلی وقتم هست فهمیدم گریه چیزی رو درست نمی کنه با پدرم حرف زدم با مادرم شکایت کردم توضیح دادم ولی کاریست که تمام شده مدال افتخار نصیب کسی دیگر شده من برای این روز تلاش کرده بودم حرفهای زیادی پر از ناامیدی از خانواده خودم شنیده بودم حالا الان همه چیز نابود شده همه تلاش میکنند کمی ارامم کنند هستم کنارشان لبختد میزنم ولی همه می دانند چقدر دلخورم چقدر تحملشان برایم سخت شده چقدر بخشیدنشان سخت شده فقط منتظر جواب کنکورم منتظرم برگردم دانشگاه شاید کمی دوباره زندگی سرگرمم کند و اینبار چیزی که میخوام دور شدن از اینجاست و این خانواده روزهای کودکیم مادر نبود پرستار بود نوجوانیم مادربزرگ بود بعد هم دانشگاه تعلق خاطری آنچنان نیست شاید همین باعث میَود حرف هم را نفهمیم شاید برای همین است که دوری از این خانه برایم اینقدر ارامش دارد اینبار بروم هیچوقت دوباره برای زندگی برنمی گردم.

 

۰۷ شهریور ۹۸ ، ۱۵:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

قبلا وقتی حالم بد بود فریاد میزدم کاری میکردم که آروم میگرفتم حرف هر چقدر ازارم میداد همان اندازه خودم را خالی میکردم با اذیت آزار فریاد ولی الان یکسال است  بزرگ شدم تغییر کردم همه چیز را میشنوم و درد حرف ها را حس میکنم ولی دیگر زمان خالی کردن درد ها نیست و سکوت و صبر خفه ام می کند و کارم شده مدام صلوات فرستادن خودم را غرق کرده ام در دین در معنویت کاری که فقط الان میتونه کمکم کنه همینه‌.

و پدرم نمی دانم این درد از کجا آمده لبخند میزنم کنارش هستم ولی یک چیز درست نیست همان انتظاری که الان میفهمم چقدر بجا بوده و دیگر اب رفته به جوب باز نمی گردد نمی توانم تحملش کنم و میدانم اهش چقدر دامن گیر است برای همین به حرمت احترامش سکوت کردم ولی هر روز هر لحظه که درد امانم را میبرد همه حرف هایی که باید میگفتم در ذهنم تکرار میشوند و خدا میداند چه دردی دارد این درد. تمام بلاهایی که بر سرم آورد همه چیز تکرار میشود شده غده چرکی کاش تهران بودم کاش مشاورم بود کمی حرف میزدم آرام میگرفتم کاش کسی بود میگفتم دردم چیست شاید این درد آرام میگرفت اینهمه خودمختاری این همه یکه رفتن اینهمه پنهان کاری اینهمه نادیده گرفتن من را اتش میزند.

امروز یکی از بستگانم کاری را از برادرم خواست حالم بد شد یادم آمد تهران چقدر غریبه بودند و حالا چقدر آشنا شده اند از ته دل خواستم انجام نشود الان فراموش کرده بودم مادرم گفت کارش درست نشده .

۰۶ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر