fireopal

آخرین مطالب
  • ۰۱ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۵۶ شهاب
  • ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۳ موفق
  • ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۵ ساخت
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۲۸ بودن
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۸ حیف
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۲۵ ایمان

۱۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

وسایلم رو جمع کردم بلیتم رو گرفتم عزمم رو جزم کردم که دوسه روز برم خونه وسط همین احوالات بودم که یادم اومد الان برم باید کتاب رو ببوسم بزارم کنار با خانوادم شروع کنم به مهمونی رفتم اگرم نرم باید به عمو دختر عمو پسر عمو عامه و خانوادش جواب پس بدم که بعد از یک ماه که اومدی این کتاب و درس یعنی چی؟

از اونجایی هم که خانواده پدرم همگی فقط اهل هنر و شعروشاعرین کسی با درس کاری نداره همگی هم یک شغل ازاد درست و درمون رو انتخاب کردن و همگی در همون زمینه کار میکنند که باز کاملا بی ارتباط به رشته من هست و عملا زیاد جدیم نمی گیرن.

در این صورت اگر میرفتم باید در تمام مراسمات اخر هفته که به بهانه عید برپا میکردن شرکت میکردم برای همین محترمانه بیلیتم رو لغو کردم و تصمیم گرفتم شب سه شنبه برم خونه روز پنج شنبه برگردم که هم دلتنگیم رفع شده باسه هم خانوادم نگن تو چرا ناز میکنی نمیای .


۱۳ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

خانوادم رفتند اصفهان و من تمام دیشب فکر میکردم اگر من نباشم نمی رن و در کمال ناباوری رفتند اولش باورم نشد حتی درست نتونستم باهاشون حرف بزنم باورم نمی شد در شرایطی که واقعا شرایط سختیه خانوادم بدون من برن مسافرت در صورتی که من در خیلی از شرایط بدتر و سخت تر بین خودم و خانوادم خانوادم رو انتخاب کرده بودم .اصلا باورم نمی سد خواستم برای کم شدن بار غمی که در وجودم بود برم خونه مادربزرگم شاید اروم بشم ولی گفتم نه بمون باید با این مسکلت کنار بیای باید یادبگیری همیشه همون اتفاقی نمیوفته که تو انتظار داری یا همیشه همه ادما مثل تو برخورد نمی کنند.

با حالی گرفته سوار اسنپ شدم از همون لحظه ای که نشستم متوجه حالتای عجیب و لباساو ظاهر عجیب تر راننده شدم به روی خودم نیاورم وسط راه مدام راننده سعی میکرد باهام حرف بزنه که محلش ندادم وسط میدون ونک یکهو یک موتور سوار اومد کنارمون که روی موتورش بلندگو وسل کرده بود و یکی از اهنگای قدیمیه شاد رو گذاشته بود راننده هم نه گذاشت نه برداشت شروع کرد به بشکن زدن و کیف کردن اون لحظه ظرفیت این رو داشتم که در رو باز کنم و فرار کنم از قضا دیرمم شده بود ازش پرسیدم ببخشید اقا چند دقیقه دیگه میرسیم گفت یه پنج دقیقه دیگه میرسیم میدون گفتم اقا من میدون نمیرم توی نقشه زدم دقیقا کجا میرم گفت ااااا گوشیم خاموش شده حالا دقیقا کجا میری داشتم دیوونه میشدم پنج دقیقه دیگش نوبتم میشد و هنوز راننده محترم نمی دونست کجا باید میرفت ادرس رو بهش نشون دادم بعد توی خیابون اصلی مدام میگفت شمیم پیاده می شی میگفتم نه اقا شمشاد اخرم دقیقا من و برد به ادرس مطب و در کمال تعجب فهمیدم فقط قصدش ازار من بوده .

هر روز که سرم توی کتابو درسه مدام با خودم فکر میکردم اخه دوازده میلبون برای من دانشجو خیلی زیاده کاش دکتره بگه ده تومن بعد با خودم میگفتم کی اخه از دومیلیون میگذره اصلا توی ذهنم جزو محالات بود تا اینکه دکتر محتدم گفت نیاز به این کار ندارید هزینه تون میشه شش تومان . من در کمال ناباوری تا خود خوابگاه غرق در شادی بودم به دوتا از دوستام زنگ زدم خبر دادم به خانوادم و حتی دختر داییم لحظه ای که به خانوادم زنگ زدم اینقدر حالم خوب بود که فراموش کردم باهام چکار کردن ولی وسط حرف زدن با مامانم یک دفعه صدای خواهرم روشنیدم همه دلخوریم یادم رفت بهشون حق دادم .

امروز با کار خانوادم با این راننده ای که مواجه شدم توی ذهنم گفتم بدتر از این نمیشه الان دکترم یه حرفی میزنه حالم بدتر میشه ولی برعکس شد حرف دکتر اب بود روی اتش وجودم‌.

۱۲ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

بهم میگه اسم پسرم رو میزارم امیر حسین به نظرت خوبه میگم اره قشنگه میگه یکی رو دوست داشتم اسمش امیرحسین بود اومدن خواستگاری پدرم بهم نگفت یک سال بعد فهمیدم که خیلی دیر شده بود یکبار دیگه دیدمش ختم پدربزرگم اومده بود خیلی تغییر کرده بود خیلی گذشته ولی هنوز توی نگاهش چیزی بود که چندسال پیش بود توی نگاه منم همون بودولی سرم رو انداختم پایین نخواستم بعد این همه سال وقتی همه چیز از بین رفته دوباره جون بدم به یه گل پژمرده گذاشتم .

میدونی هفت سال گذشته همه چیز تموم شده من دانشجوام توی همین شهری که اونم هست ولی سعی کردم دوباره زندگی کنم عاشق بشم ولی هیچ کس به جایگاهش نزدیک نشد هنوزم تمام نمایشگاه های ماشین رو نگاه میکنم مسخره اس میدونم بی فایده اس میدونم ولی کار دل دل که عقل نداره بعد این همه سال کنترلش کردم خیلیه .

میدونی زهرا دلتنگش نیستم دوستش دارم از ته قلب خوشحالم که خوشحاله همیشه براش دعا میکنم ولی دیگه هیچکس رو مثل اون دوست ندارم به نظرت این بده به نظرت اگه اسم پسرم رو بزارم امیر حسین هر روز صداش کنم وقتی زیر یه سقف دیگه با یه ادم دیگه ام گناه داره من میخوام اسم پسر اولم رو بزارم امیرحسین اصلا از خدا خوایتم بهم یه پسر بده اسمش رو بزارم امیر حسین دوست دارم انقدر این اسم رو صدا کنم تا اروم بشم باید عشق ام رو یکجا خالی کنم که بهتر از پسر خودم زهرا . 

 

۰۹ خرداد ۹۸ ، ۲۱:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ادم بمیره بهتر از ایه که منتظر باشه من شدم کلاف سر درگم فاصله حیاط و ورزشگاه و سالم مطاله برام شده مثل سرگرمی برای دور شدن از این سردر گمی کتابم برگ برگ شده دیشب با افسوس گفتم فهیمه کتابم رو ببین چی شده گفت خودتم مثل کتابت شدی دلم گرفت راست میگن بعد هر سختی راحتیه اره؟چرا این چند وقت بعد هر سختی یه سختی دیگه اومد این اسانی کجا بود که نیومد.

میگه پاشو بریم بیرون میگم بریم هفت تیر مانتد ببینیم میگه بدم میاد از اونجا میگم پس من هیچ جای دیگه نمیام وقتی دلم بیقراره اونجا تنها منطقه تهرانه که یادم میرم دلتنگم حکمت این منطقه توی چیه خدا میدونه.

دلم چیزی رو میخواد که این قدر ازم دوره که رسیدن بهش مثد ارزوی محاله هرچی دورتر میشه من بیقرار تر عجب رسمیه .

دیشب خواب پسرعموم رو می دیدم اومده بود توی حیاط دور هم بودیم فقط من میدونم هیچی کم نداره و اینم میدونم که من کم دارم حسم قبلا رفت یه جای دور دورتر از دور حالا من موندم با دل بی دل با یه ادم که حس میکنه میشه بامن شروع کرد .

خدایا کمکم کن.

۰۹ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

داشتم به انواع راههای خودکشی راحت فکر می کردم یک دفعه از فکر خودم ترسیدم وحشتناکه خیلی زیاد ولی احساس میکنم لبریزم خیلی بده به یک تار امید داشته باشی و مطمئن نباشی من سال سختی داشتم و ته دلم به چیزی امید دارم که منطقی فکر کنی می فهمی چقدر واهی و دوره و تو هر بار با دلت میشینی حرف میزنی بهش میگی میفهمونی این برای تو نیست بفهم یه مدت دلت اروم میگیره و مشغول میشه به روزمرگی ولی بعد بیست روز یک ماه دوباره خواب میبینه خواب جدید دوباره یادش میوفته قرار از کف میده اونموقع است که مثل دیوانه ها با خودم دعوا میکنم نمی دونین دعوا با خودت چیه نمی دونید اولین بار که اسمش اومد گفتم نه زهرا ادم باش برای تو نیست یه چیزی میگن بی جنبه نباش ولی بعد همه چیز تغییر کرد هر روز بیشتر دیدمش و بیشتر دوری کردم و بیشتر شد هر دیدار وقتی همه چیز اونی شد که زندگی خواست رها شدم درگیر دریایی شدم که فقط من مدام توش غرق شدم خیلی سخته این همه دوری و این امید .

۰۵ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

نمی دونم چکار کردم شاید حماقت فردا روز جدیده میدونم و من ادم جدیدیم اینم میدونم و میدونم چنان با تمام شرایط زندگی صیقل خوردم که از غرور هزار ساله ام چیزی نمانده جز سکوت و دوری از عالم و ادم هر چند فهمیدن اینکه من هم انسانی عادی هستم سخت بود ولی نتیجه تمام این اتفاقات همین بود.

ادم هایی که باید حذف می شدند شدند و من ماندم با تعدادی انسان که کنارشان حداقل ارامم مادرم خواهرم و دوستام .

بارون داره میاد امروز وقتی با سید حرف میزدم یه ادم جدید دیدم ادمی که اروم صحبت میکنه عاقله و لبخنداش واقعا لبخندن وقتی دعا میکردم زیر بارون یک ان دلم چیزی را خواست که حکم ممنوعه بودنش زیاد است سکوت کردم ادامه دادن همین زندگی کافیست .

کاش ادم ها می دانستند هر کس به اندازه بی نهایت درد دارد نیازی نیست شما احساس وظیفه کنید در قبال ازار دادنش گاهی دلم میخواهد دعا کنم تک تک حرفهایشان دامنشان را اتش بزند ولی میبینم هر دعای بد بازگشتش به سوی خودم است .

دلم میخواهد تابستان باشد کنکور تمام شده باشد نهایت موفقیت و رضایت را از امتحان داشته باشم پنجره اتاقم را باز کنم کتابم را بدست بگیرم لبخند بزنم و تیتر به تیتر بخوانم و دغدغه ام کلاس شنای فردا صبحم باشد خواهر کوچکم بیاید لبخند بزند حرف بزند و من نگویم ببخشید من باید بروم خواهر وسطیم بیاید بنشیند ومن حس کنم خدایا شکرت که بهتر شر مادرم بیاید میوه بیاورد حرف بزند از جاری عمه هر کس که دلش میخواهد پدرم بیاید کامپیوتر را روشن کند بگوید کاری به تو ندارمصدایش را بلند نمی کنم بعد از ده دقیقه حرفش را فرانوش کند و اهنگ بگذارد و تو مجبور شوی کتابت را ببندی و بروی پای همان تلویزیون بنشینی ‌

چقدر دلم برای روزهای ارامش تنگ شده خدایا کاش بدانی روزهایی که از ته دل بخندم روزهایی که نترسم از فردا و پس فرداها روزهایی که حسرت نخورم حرفهای دیگزان مثل نواد مذاب نسوزاندم کاش خدایا بدانی حالم را احوالم را.

۰۱ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر