fireopal

آخرین مطالب
  • ۰۱ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۵۶ شهاب
  • ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۳ موفق
  • ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۵ ساخت
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۲۸ بودن
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۸ حیف
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۲۵ ایمان

۱۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

نمی دونم از چه بنویسم ولی دوست دارم بنویسم.

یکی از خبرای خوب اینکه دیشب جشن فارق التحصیلیم رو گرفتم تمام اعضای خانواده پدرم رو دعوت کردیم به صرف شام و شیرینی تمام مراسم هم توی حیاط بود .

طی این جشن بعد از ده سال از فوت مادربزرگم عمه ام هم کینه ده سالش از من رو کنار گذاشته بود و با یک جعبه شکلات همراه عروس و پسرش اومد.

و اینکه یکی برادر شوهر دختر دوست پدرم از یک شهر دیگه اجازه گرفتن بیان خونمون برای آشنایی که بعد مثلا اون اقا و من با هم صحبت کنیم خانواده ها با هم معاشرت کنن ببینن به درد هم میخوریم به همین شدت سنتی .

 و این هفته بعد از مقاومت بسیار قراره برم دندونای عقلم رو یکی یکی بکشم.

هفته بعد هم باید برم تهران دکتر برای دندونام .



۱۲ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

امروز رفتم پیش مشاور خواهرم آقای دکتر ح مرکز مشاورش توی خیابان خودمونه چهارسال پیش رفتم پیشش خیلی حالم بد بود نزدیک کنکور کارشناسی بود و من نمی دونستم راهم درسته یانه و میخواستم استرسم رو کنترل کنم حالا برگشتم خواهرم پیشش مشاوره میرفت جلسه پیش گفته بود به خواهرت بگو بیاد میخوام ببینمش باید باهاش درباره تو صحبت کنم منم خاطره خوبی ازش نداشتم با این حال با خواهرم رفتم از چندسال پیش من خیلی تغییر کردم هم از نظر ظاهر هم اخلاق اومد بعد از اینکه بیمارش رو بدرقه کرد من و خواهرم رو دید فکر کردم من باید بمونم بیرون تا کار خواهرم که تمام شد صدام کنه گفت خواهر ملیکا شما هم بیاید من و نشوند رو به روش و دقیقا مثل قبلا اول یکم خودش رو کنترل کرد بعد شروع کرد خیلی ها درس خوندن رتبه برتر کنکور هم شدند الاک بیکارن هیچی نشدن چند سال از زندگیشون رو هم گذاشتن و خلاصه هر چقدر میتونست بهم توهین کرد البته به در میگفت من بشنوم بعدش پرسید حالا چه تصمیمی داری سر کار میری گفتم نه برنامه زندگیم این نیست فعلا به کار کردن فکر نمی کنم دوباره یکم با خواهرم حرف زد چندتا مثالم از دوستای بدبختش گفت که توی دانشگاه برتر درس خوندن و در آخر اضافه کرد خانم شما مشکلی نداری گفتم نه میخواستم بگم آقای دکتر شما مش‌کل دارین .

آخرش با یه لبخند ژکوند گفتم آقای دکتر خیلی ممنون  گفت امیدوارم موفق بشین بعد انگار انتظار نداشت اینقدر خونسرد برخورد کنم چون اومده بود برون اتاقش و فقط بهمون نگاه میکرد وقتی از مطب خارج شدیم هر دومون زدیم زیر خنده خواهرم میگفت زهرا خوردت کرد خالی شد اول درک نکردم چرا اینکار رو کرد انگار فقط خواسته بود جلوی خواهرم خوردم کنه و بگه هیچی نیستی ولی بعد که فکر کردم فهمیدم چرا اینکار رو کزد خواهرم بیماره یکسال از درس عقب افتاده با یکسری تجدیدی که از سال قبلش بوده در حالی که همین خواهرم توی مدرسه تیزهوشان درس میخوند و بعد بیمار شد و افت زیادی توی زندگیش تجربه کرد و الان میدونم چرا اینکار رو کرد مطمئنم خواهرم درباره این موضوع صحبت کرده بوده و اقای دکتر هم به همین خاطر با من این طور برخورد کرد که نشون بده کار خاصی نکردم چون بعد از مشاوره خواهرم انگار جون تازه گرفته شروع کرد به خط نوشتن سه تار زدن و بعدم زنگ زد به دوستش که هنوز تیزهوشان درس میخونه گفت میخوام کنکور زبان شرکت کنم خلاصه خیلی روحیه گرفته ولی اگر قصد دکتر هم این بوده قبلش باید با من هماهنگ میکرد حس بدی الان ندارم همین که لبخند زدم و اهمیتی به حرفاش ندادم که باعث تعجبش شد برام کافیه .

روز آخر جشن فارق التحصیلی یکی از اساتید موقع سخنرانی گفت اگر این جهار سال درس بهتون یاد داد چطور باید زندگی کنید یعنی شما درس خوانرین و درس گرفیتن روزی که دکتر به خواهرم گفت باید دوبازه بستری بشی به خودم گفتم زهرا سه ماه وقت داری بهش کمک کنی سه ماه وقت داری ثابت کنی که چهارسال درس خواندن تو رو ساخته الان چهل روز گذشته و خواهرم خیلی بهتر شده خواهری که غرق در مریضیه روزی سیزدا تا قرص میخوره نیاز به مراقبت مداوم داره الان داره به کنکور دوسال بعدش فکر میکنه و براش برنامه میریزه سه تار میزنه و با تمام وجودش تلاش میکنه و با تمام تمرکزش خط مینویسه همین خواهری که بیماری و درد بخشی از زندگیش شده با این حال بلند شده روزهای اول یادمه با دعوا کلاسای تارش رو میرفت یکبار اینقدر از بی ونگیزه بودنش عصبانی شدم که زدم زیر جعبه ساتارش پرت شد زک طرف خانه فریاد میزدم باید بری کلاس تار باید بری کلاس خط  مثل معلم ها بالای سرش می ایستادم تا سه تار تمرین کند هر روز صبح مجبور بود بره بدنسازی مجبود بود فقط ساعت دوتا سه بخوابد مجبور بود کتاب بخواند از رمانی که میخواند سئوال میپرسیدم از انسانی بیانگیزه انسانی به یاری خداوند ساختم که غرق در زندگیست  چیزی که هنوزم باورش برام سخته ولی خیلی خوب میتونم ببینم که چهار سال تحصیل بی نتیجه نبوده. همین برای من کافیه.

۰۸ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

خدا رو شکر انقدر خانواده سالمی دارم که اکثریت دوستام وقتی میان سراغم مشاوره میگیرن که کدام دکتر خوبه این آشنایی ما با انواع و اقسام دکترها باعث شده ما شماره موبایل یکسری هاشون رو هم داشته باشیم . 

اضافه کنم ما در استان های مختلف مثل زنجان اصفهان تهران اراک کاشان هم خدمات ارائه می دیم کافطه بگین مریضیتون چیه و چه دکتری میخواین بهترینش رو بهتون معرفی میکنیم فقط هیچ کدوم از بچه های فامیل پزشک نشدن که بازم چیز عجیبی نیست.

دوستم از شما تماس گرفته زهرا پدرم کمرش داغونه یه دکتر خوب توی تهران معرفی میکنی بهش معرفی کردم تضمین کردم برادرم پسرعموم دایی و زن عموی خودمم پیش همین عمل کردن برو خیالت راحت اگرم به مشکلی برخوردین فقط زنگ بزنین بهم پدرم شماره اقای دکتر رو دارن باهاشون تماس میگیرن.

یکی از دوستای بابام بود که هر ماه مراسم ختم یکی از اقوامشون بود دیگه شده بود عادت تا اعلامیه کسی رو میچسبوند به تابلو شرکت نیازی نبود سئوال کنیم فامیل کیه . اوضاع خانواده ماهم همینه کافیه بگن یکی مریض شده همه میدونن فتمیل اقای الف.

۰۵ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چهارسال دانشگاه و توی خوابگاه زندگی کردن بزرگترین درس های زنرگیم رو بهم داد من میتونم از صفر صفر شروع کنم میتونم روی پاهای خودم بایستم وقتی هیچ کس کنارم نبود و با تمام وجود تلاش کردم اشتباه نکنم برای رهایی از تنهایی هرکاری نکنم والان ثمره ان روزهایم سکوت صبری است که امشب به ان رسیدم او نمی دانم وقتی کنارم می ایستد وضو گرفته و نگاهم میکند و طعنه نداسته هایم را می زند هیچ حسی در من به وجود نمی اورد به جز حس پست بودنش وقتی میگویم نمازت دیر شد می رود و میگوید دستانم را به اسمان گربتم و برای همه دعا کردم و دلم میخواست بگویم کاش تو یاد میگرفتی سرت را از زندگی دیگران بیرون بکشی نمی خواهد دعا کنی .

فکر می کند حرف هایش می تواند من را دیوانه کند نمی داند من ابدیده شدم سردتر و سخت تر از این را شنیده ام و حالا فقط یاد گرفته ام در برابرتان لبخند بزنم و بیشتر درد رکشید از اینکه نمی توانید ارامشم را بهم بریزید .

زندگیم پر از پستی بلندی هایسیت تا جایی که نیتوانم برای رفعشان تلاش میکنم از یکجا به بعد رها میکنم.


۰۵ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

امشب عروسی یکی از دوستان پدرم در یکی از شهرستان های لرستان دعوت بودیم عالی بود اهنگاشون رقصشون اخلاقشون هنه چیز فرای تصوری بود که از شهر همجاورم و از قوم لر داشتم بیشتر از همه از اهنگاشون خوشم اومد عالی بود.

اوضاع زندگیم خوبه همه چیز خوبه ولی حالتای روحی خودم گاهی خیلی بهم میریزه.

چند شب پیش عروسی دوستم بود یه خانمی توی هتل مدیر بخش خانم ها بود منم عینک نزده بودم لنزم نداشتم نشناختمش فرداش فهمیدم همون خانم استاد کامپیوترمه که تالارم برای همسرشه خلاصه اوضاع بدی بود. 

چند هفته است دنبال خودم و حس های گم شرم میگردم و تمرین میکنم آرام باشم و کمتر عصبانی شوم و فقط به زندگی خودم تمرکز کنم و این یاعث شده دلم برای تمام برنامه کودکای بچگیم تنگ بشه یک دور شرک دیدم و امروزام عصر یخبندان عالی رود حس بعدش عالی بود.

۰۴ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

فقط برقصید.

امروز به طرز وحشتناکی ناامید بودم بعد تصمیم گرفتم کمک مادرم کنم یکم حالم بهتر شد ولی آخرش مثل تمام شب هایی که توی خوابگاه دلتنگی و حال بد من رو میکشوند وسط سالن ورزشی و اهنگی کوردی میزاشتم و با تمام وجودم می رقصیدم می رقصیدم می رقصیدم تا آدم جدیدی متولد می شد زهرایی آرام انسانی که تمام درد ها و غصه هایش با تمام حرکاتش ریخته بود و من بودم یک دختر نورانی.

امشبم رقصیدم بعد آرام گرفتم نمازم رو خواندم و بعد دعا کردم حالا حالم خوبه و وقتشه برم سراغ بقیه کارام.


۰۲ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر