یعنی پایان
همه چیز برمیگرده به یک تصمیم به یک حس که بعدش همه چیز تغییر خواهد کرد وقتی رها کردم و رفتم شنیدم همه چیز تمام شده وقتی برگشتم دیدم هیچ چیز تمام نشده تازه برای من شروع شده کاش توانش را داشتم باز رها کنم پدرم میگوید بیا میروم و روحم میماند انگار وزنه به پاهایم بسته اند من مانده ام غریب آقای سین آمده تمام تلاشش را میکند ولی انگار همه چیز یکجا دورتر از این زمان تمام شده انگار لاید رها شوم تا پرواز کنم بال هایم سنگین است دیشب چهار صبح بیدار شدم به خانه نگاه کردم به تنهایی ام و فکر کردم تاوان کدام کارم را پس میدهم آخر این ماندن تا کجا خواهد بود هر بار رها کردم سعی کردم خودم باشم در آسمان زندگی خودم پرواز کنم ولی اینبار دلم اسارت را خواست اینبار وقتی به دام افتادم مثل هربار برای رهایی تلاش نکردم حتی وقتی رهایم کردند باز ماندم در این قفس زیبا
مادرم گفت آقای سین مرد است خودت میدانی تا الان هرچه بازی کردی بس است اینبار درست تصمیم بگیر خودم هم میدانم امروز با تمام وجود تلاش کردم آدم باشم نشان دهم دلم جای دیگری بند است ولی ندید یا نخواست ببیند یکی نیست بگوید خودت هم نا بینایی بعد از کلاس دلم میخواهد بروم گوشه بوفه یکجای دور بنشینم و به زندگیم فکر کنم بعد به بکباره میبینم دنبال بچه ها کنار هم نشسته ایم صادق میگوید میخواهم ازدواج کنم میخندم میگویم اول امتحانت را پاس کن نیوفتی ازدواج پیشکش میخندد لپ تابش را باز میکند مقاله میخواند هلیا با دوست پسرش کنارهم مینشینند آقای سین می آزد مینشیند کنارم با تمام وجود نادیده اش میگیرم با فائزه حرف میزنم و تمام مدت صدای مادرم مثل ناقوس در سرم میپیچد و واقعیت را میبینم و در جدالم با واقعیت و آرزویم الان در سایت به یکباره دلم میخواهد رها کنم بروم هرچند هنوز قلبم ضربان میگیرد ولی دلم میخواهد آقای سین فکر کنم دلم میخواهد عادی باشم کاملا عادی فکر میکنم این حقم است بدون سختی یک نفر را بپذیرم و این یعنی پایان .