ماهی

همه چیز در طبق اخلاص است به جز غرورم هیچگاه کنار نمی آید با احساسم انگار دشمن خونی هم هستند تمام وجودم را گذاشته ام آمده ام مگر میشور اینجا زندگی کرد مگر میشود با این همه فاصله کنار آمد .

غمگینم و سرگردان بعد از سالها گنجی را پیدا کرده ام که روزها برای پیدا کردنش دعا کرده ام من تمام شهر را گشته ام من تمام خواستن ها را کشته ام تا او را پیدا کردم حالا نه قراری مانده نه آرامشی وقتی آفتاب طلوع کرد از آن خانه آمدم و خورشید آرامشم هنوز طلوع نکرده همه چیز محو است هر لحظه غروب است میان گل های زعفران وسط دشت ایستادم فقط خدا می دانست چقدر دلتنگم فقط خدا میدانست چقدر غریب شده ام در این وطن انگار درد دارد انگار همه دارایی ام را تاراج کرده اند دلم میخواهد در را باز کنم تمام پله ها را بدوم برسم به خانه اش بگویم چگونه میتوانی روح به تاراج رفته ام را بازگردانی چگونه میتوانی این درد را آرام کنی مادرم میگفت خواب دیدم ماهی در حوض میچرخد شیری ایستاده و نگاه میکند گفتند میبینی یک ماهی چگونه یک شیر را رام میکند خندیدم با تمام وجود خندیدم آن شیر من بودم که ماهی علاقه اش من را رام کرد من بودم که مسخ شدم مسخ تمام خوب بودنش تمام بد بودنش آدم های زیادی دیده ام مثل او با همین لحن با همین طرز راه رفتن ولی هیچ کدام درگیرم نکردند هیچ کدام اینگونه گیجم نکردند هیچ چیز درست نخواهد شد هیچ گاه من انسان قبل نخواهم شد.

وقتی دانشگاه قبول شدم آمدم به این خانه تا همین هفته پیش داد میزدم قهر میکردم که پدر برایم خانه ای دیگر بگیر و انگار پدرم به بچه لجبازش نگاه میکند همانطور نگاهم کرد من میدانستم ماندن بیمارم میکند میدانستم میترسیدم از ماموریت برگردد این منی که با تمام وجود تلاش میکرد به زنجیر کشیده نشود را رها کنم و فرار کنم و هیچ کس صدایم را نشنید آمد انکارها همه تمام شدند من خودخواسته به تله افتادم حالا همه چیز تمام شده همه چیر