fireopal

آخرین مطالب
  • ۰۱ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۵۶ شهاب
  • ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۳ موفق
  • ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۵ ساخت
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۲۸ بودن
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۸ حیف
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۲۵ ایمان

ترکیب

چهارشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۸، ۰۹:۲۵ ب.ظ

فردا مادرم قراره خانواده داییم رو دعوت کنه شبم سال فوت عمومه اونجا دعوتیم منم یه جزوه آمار مونده رو دستم که باید اون رو تمام کنم امروزم رفتم آرایشگاه خانم آرایشگر اسمش پدوانه خانمه چندساله میشناسمش توی کارش بینظره ولی امروز چنان خراب کرد هیچ کاریشم نمی شه کرد مادرم میگه مامان مداد بکش میگم مادر دارم میرم دانشگاه عروسی که نمیرم خلاصه خراب کرد .

اینجا هم هستم انگار نیستم تمام جسم اینجاست و تمام روحم یه جای دیگه در به دری بد دردیه .

توی یک کتاب خوندم آدم گاهی حسی رو تجربه میکنه که هیچ اسمی نمی تونه براش بزاره من هم دارم حسی رو تجربه میکنم که هیچ اسمی نداره شوقی بی حد بلاتکلیفی بی حد آرامش و تشویشی عجیب اینا همش میشه حس من.

این فیلم علاءالدین رو هم خواهر کوچیکم گرفته از سه روز پیش هفت بار دیدش 😑خواهر عجیبی دارم.

یک چیز دیگه که درباره خودم فهمیدم اینه من همیشه اولویت زندگیم درس بود غذا بلد نبودم درست کنم از خونه داری سردر نمی آوردم تمام هنرم نمره بیست توی کارنامه بود دانشگاه که قبول شدم یک یا دو روز در هفته از خوابگاه میرفتم خونه پدربزرگم پیر بودن دلم میسوخت دست و پا شکسته یه چیزی سرهم میکردم از مادر بزرگم میپرسیدم اصلا یه چیزایی درست میکردم حس میکنم چقدر خوب بود که اون مرحله تمام شد بعد باز دلم میسوخت کارای خونه هم کمک مادربزرگم میکردم این کارا تمام دوره کارشناسی ادامه داشت باورتون نمیشه االان با چه سرعتی غذا درست میکنم خونه مرتب میکنم بعد الان داشتم فکر میکردم من اولویت اولم همیشه درس بود ولی کنارش خیلی چیزا رو یادگرفتم.

 

۹۸/۰۸/۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی