قضاوت
یه جایی از زندگی هست که میدونی نباید بزرگی سر راهت هست ولی تو با تمام وجود اون رو باید میبینی یا میخوای ببینی توی بهترین نقطه زندگی هستم جایی که همیشه میخواستم و الان نمی دونم جای درستی هستم یا نه.
کلی وسایل جمع کردم ببرم تهران از صبح کلی کار کردم سرم خیلی شلوغ بود مادرم دوباره اوضاعش بهم ریخته سرطان داییم پیشرفت کرده فقط تنها کاری که تونستم بکنم این بود که گفتم نباید جلوی سارا گریه کنی میدونی که تازه حالش داره خوب میشه بنده خدا از صبح هر کاری بگی کرده تا یادش بره چقدر ناراحته زندگی خیلی بی رحمه میبخشه و میگیره .
یک روز فکر میکردم اگر جای پسر داییم بودم پدرم بیمار بود و بهم نیاز داشت حاضر بودم تمام موقعیتم رو کنار بذارم و برگردم ایران هر روز که در این باره فکر میکردم سعی میکردم قضاوت نکنم تا اینکه خواهرم سه ماه مونده به کنکور بیماریش عود کرد خودم میدونستم چقدر قبول شدنم مهمه و توی زندگیم تاثیر داره و برعکسش چقدر همه چیز رو بهم میریزه یادمه از سالن مطالعه اومدم کتابام رو بستم کیفم رو برداشتم و برگشتم خونه همه چیز رو رها کردم همه چیز رو درس دانشگاه فقط برگشتم و سه روز بعد با خواهرم اومدم تهران و بستری شد مادرم به خاطر شرایطی که داشت فقط یک هفته کنار خواهرم بود و من مجبور بودم شبانه روز کنارش باشم ساعتی برم دانشگاه و برگردم کتاب کنکورم رو بردارم برم ته سالن پیش پرستار درس بخونم گاهی دلشون میسوخت اتاق دکتر شیفت شب رو بهم میدادند تا اینکه از بیمارستان مرخص شد و من شبای فرودین چقدر دلم میخواست بیشتر زمان داشتم و جابه جا شدن کنکور مثل معجزه بود الان میفهمم اگر جای پسر داییم بودم برمیگشتم .