رها شدن
دلم نمی خواد برم خوابگاه انگار یه چیزی توی وجودم تغییر کرده دوست ندارم دوباره با چند نفر زندگی کنم دوست دارم تنها باشم و زندگی کنم الان هم همه درگیر شدن.
ضربان قلبم رو میشنوم بیس و بیقرارم نمی دونم چرا اینطور شدم.
برای ثبت نام که رفتم از امور دانشجویی که خارج شدم چندتا پسر و دختر کناد هم بودند و یواشکز نگاه هم میکردند وقتی نزدیک شدم یکیشون گفت خوب بوده که فهمیدم دوستای او بودند دوستان کسانی که سه سال تمام درگیر بود و من هم درگیر شده بودم جذب شده بود و من پر از سنت که دست و پایم را زنجیر کرده بودند به جز سکوت و درد کشیدن چاره ای نداشتم در آخر کارم شده بود در کلاس پنهان شدن درس خواندن و رها کردن و رها شدن شد تمام شدن درس او و رفتن و حالا دوباره رسیدن به یک نقطه در صورتی که دیگر هیچ حسی نیست قلبم و تمام وجودم درگیر چیزی شده که هربار رهاشدن دوباره بازگشتن است .