عروسی
احساس میکنم توی این دنیای شلوغ یکی اینجا رو پیدا کرده مثلا خواهرم یا یکی از دوستام شایدم اقوام زیاد برام مهم نیست ازادیم یکم از بین میره این سختش میکنه.
فردا امتحان دارم منم امیشه لحظه اخری همش مونده برای فردا.
شب سی و یکم شب عروسی دوستمه توی این شهر دخترا زود ازدواج میکنن بیشتر زیر بیست یادمه روزایی که امتحان خرداد میدادیم پساده کل مسیر رو برمیگشتیم سر راه یه پاساژ بود پر لباس عروس هر روز میرفتیم اونجا تا اپتحانا تموم بشه اینقدر با ذوق به لباسا نگاه میکردیم و نظر میدادیم تا اینکه یک روز یکی از فروشنده ها گفت خانم چرا پرو نمی کنید گفتم ما هیچ کدوممون عروس نیستم خانمه خم چنان از ته دل بهمون گفت آخی که تا چند وقت شده بود موضوع خنومون که چقدر بنده خدا دلش برامون طوخته چند سال بعد دوستم ازدواج کرد و دوشب دیگه عروسیش رعوتیم براش خوشحالم و میدونم خدا چقدر دوسش داشت که فرصت اینو پیدا کرد با کسی ا دواج کنه که دوسش داره و امیدوارم هممون این فرصت رو داشته باشیم.