خونه ام
خونه ام پدر و مادرم رو دوست دارم خواهرم برادرم و همسرش همه خوبن و مشکل اصلی منم چهارسال دوری از فضای خونه و اینکه دیگه تو همون ادمی نیستی که اینجا رو ترک کردی و ادمای این خونه هم همونا نیستن همه چیز عوض شده احساس میکنم اینجا خونه من نیست دوست دارم برم فعلا ازشون ارامش میگیرم هر چند گاهی بد اخلاق میشم و هر چیزی اذیتم میکنه باعث میشه برم توی اتاق و چند ساعت میمونم تا اروم شم و امروز گریه هم میکردم انقدر فضا برام غیر قابل تحمل میشه که فقط دعا میکنم از این زندان راحت بشم میدونم بی انصافیه ولی برای من واقعا همینه .
اینجا همه در رفت و امدن عمو میره عمه میاد خاله زنگ میزنه دوست داره باهات حرف بزنه در صورتی که حتی صمیمت خاله بودنم باهاش نداری اضافه براینکه همسر برادرت هم بارداره هرشب اینجان هرچند قبلا هم همینجا بودن.😑 فقط شانسی که اوردیم خونه بزرگه میتونی توی یک اتاق پناه بگیری چند ساعت برای خودت باشی هرچند مادرم امروز اومد در اتاق رو باز کرد گفت من دلم میگیره میری توی اتاق در رو میبندی درو باز گذاشت و رفت وقتی غرق خواب بودم برادرم اومد همه با صدای بلند صحبت میکردم سر درد گرفته بودم نمی دونستم دقیقا الان باید چکار کنم باید سرکی فریاد بزنم.
الان توی اتاق پدر مادرم هستم خواهر کوچک ترم داره برای خودش داستان میخونه و پدرم توی اتاق من داره با کامپیوتر BBCمیبینه و من عملا هیچ کاری نمی تونم بکنم جز اینکه سکوت کنم و هر بار که برادرم به شوخی میگه حس اضافه بودن نداری در جواب میگم ارزوم برگردم خیلی مشتاق بودن اینجا نیستم. یه سرگرمی بزرگی که کمی ارومم میکنه و حس مفید بودن بهم میده ورزش کردن تمرین کردن موسیقی با یکی از خواهرهایم است که بیماری باعث شده بی انگیزه بشه .
فردا