باید
پنجشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۳۴ ق.ظ
اومدم روستا همه عموهام و عمه ام با همه بچهه هاشون و نوه هاشون اومدن امشب همه رو باغ پدرم دعوت کردیم همه خوش حال بودن ولی نبود عموم مثل درد بود جاش به حدی خالی بود که نبودش یک جوری بود عادت داشتیم بالای جمع بنشینه از خاطراتش بگه و ما بخندیم و هربار خاطره ای تازه داشت . دلتنگیم و مجبوریم بدون او ادامه بدیم.
من قوه خواهش کردن خیلی قویه مثلا شده برادرم با تمام بدقلقی هاش در برابرم وا بده و کاری رو که میگم بکنه یکی از پسر عموهام از ابن مزداهایی که بارین داره منم رفتم سراغش و باهاش حرف زدم تا اومد هممون رو برد لب دریاچا شب بود شعر خوندیم دست زدیم و خندیدیم شب خوبی بود.
خواستنی که در قلبم هست انقد زیاده که وجودم رو داده میخوره میدون که باید بهش برسم.
۹۸/۰۳/۱۶