fireopal

آخرین مطالب
  • ۰۱ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۵۶ شهاب
  • ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۳ موفق
  • ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۵ ساخت
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۲۸ بودن
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۸ حیف
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۲۵ ایمان

دنبال

شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۱:۱۶ ق.ظ

پدرم هر شب زنگ میزنه و من اصلا حال درستی ندارم به احتمال زیاد دنبال همون دختر مهربونش میگرده که پای درد هر کدوم بیاد وسط از جون مایه میذاره ولی نمی دونه الان پای درد و زندگی خودش وسطه نمی دونه نمی خوام بخندم و باهاش حرف بزنم وقتی خیلی صاف و صادق باشی بی رنگ می شی دیگه کسی تو رو نمی بینه کسی نمی پرسه داری میای خودت زندگی نداری حالا از همشون کندم برای یک ماه اصرارشون برای دیدنم فایده نداره اینبار نمی خوام بازنده باشم میخوام یاد بگیرم دلم با هر بار تغییر حالتشون نگیره بهم نخوره میخوام من ۲۳ ساله دیگه روی پای خودم وایسم فکر کنم وقتش شده احساس میکنم دیگه جایی توی اون خونه ندارم جایی که دلت اروم نیست جای تو نیست باید بری پر بکشی پدرم میدونه این مدت همشون لهم کردن و میدونه دارم دل میکنم و نمی خوام اینطور حرف بزنم ولی دیگه دیر شده خیلی اتفاقا افتاده و من نیاز دارم بلند شم اینبار پا بگیرم دیگه نمی مونم اینو نمی دونن ولی میفهمن هر بار پا میگیرم بالم رو باز میکنم یه جایی میشنم که من باشم خدا با کلی ادم غریبه انگار با غریبه ها غریبی بیشتر کنار میام اینم خانوادم میدونن .

امشب به خاطر لحنم با پدرم ناراحت شدم دوست دارم بگم دورم نیاید تا خودم رو جمع کنم بعد بیاد مخلص تک تکتونم هستم ولی انگار نمیشه به مادر پدر این رو فهموند اونا یه جور دیگه قلبشون می تپه ما یه جور دیگه.

یکی میاد حرفی ندارم بهش بزنم اصلا من الان قدرت تصمیم گیری ندارم اون موقع که بیکارو بی عار توی دانشگاه میگشتم خبری نبود بود واسه نخ دادن و مسخره بازی وقت تلف کردن بود که من اهلش نبودم دوستام بودن باهاشون بودم ولی خودم پایه اش نبودم دنیام جدا بود هنوزم درگیر سنت و خانواده این حرفاها بودم و هستم الان وسط امتحان سخت زندگیم نگاه یه ادم شده بدرقه هر لحظه ام و حرفی نداره جز نگاه میاد میشینه زل میزنه به جزوه اش میرم میره میام میاد به زور دوستاش از کتابخونه بیرون میره دوست دارم برم منطقی بهش بگم دوست عزیز اون روز که وقتش بود من ادم عشق و عاشقی نشدم الان که روزشم نیست بعد این امتحانم وقتش نیست چون من تا یک سال میخوام خوش بگذرونم تا این روزا یادم بره نه حوصله دوستی دارم نه حوصله عاشقی نه حوصله خواستگاری من اهل هیچ کدوم نیستم ولی یه چیزی بدجور درگیرم کرده وفاداری پا بندیش پنجاه روز روزای کمی نیست که از زندگیش گذاشته برای دختری که هر وقت حالش بد باشه یه اخمم میذاره پش بند نگاهش و زل میزنه به سری که پایین و مثلا داره پایان نامه مینویسه وقتیم حالش خوبه که اصلا بهش کاری نداره بنده خدا دوستاش ازش بریدن دیدم که میگم اوایل با دوستش میومد دوستش دیگه نمیاد ولی خودش میاد دوست دارم بگم برو دنبال زندگیت ولی یک روز که نباشه تمرکزم به هم میریزه انقدر روزای سخت اونطورف کتابخونه نشسته و علاقه اش دلگرمم کرده که نباشه مثل مرغ پر کنده ام میرم میام تا اروم بگیرم دوستش ندارم ولی به توجهش عادت کردم این خیلی بده اهل بازی دادن نیستم دیگه ولی نمی دونم چطور میشه فهموند بره دنبال زندگیش .

۹۸/۰۲/۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی