fireopal

آخرین مطالب
  • ۰۱ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۵۶ شهاب
  • ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۳ موفق
  • ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۵ ساخت
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۲۸ بودن
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۸ حیف
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۲۵ ایمان

سال دوم دانشگاه توی خوابگاه با پریسا هم اتاق شدم یک رشته خوب تحصیل میکرد نفر اول ورودی رشتشون بود زبانش عالی بود به صورت حرفه ای شنا میکرد و مقام می آورد زیبا بود و خیلی سلامت و بهداشت براش مهم بود و همیشه با برنامه زندگی میکرد برای فرداش هرشب برنامه مینوشت خلاصه در لیست موفق ها اول صف بود فکر میکردم تمام راه هایی رو که ما باید بریم این تا تهش رفته توی تنها چیزی که من ازش جلو بودم تعداد کتابایی که خونده بودم و به قول خودش جسارتم بقیه چیزا من ته خط بودم  یکی از برنامه های مهمشم ازدواج توی سن بیست سالگی بعدشم بچه دار شدن بود توی سن بیست سالگی با یک اقای ثروتمند ازدواج کرد هفت ترمه تمام کرد رفت ارشد رو دانشگاه دولتی شهرشون قبول شد و عروسی گرفت و عکسش رو برامون فرستاد و من انقدر درگیر زندگی خودم بودم که دیگه ازش خبر نداشتم تا دیروز که بهم پیام داد کجا قبول شدم و چکار میکنم یک عکسم پرستاد از صورتش گفت تغییر نکردم دماغش رو عمل کرده بود ولی خودش انگار هزاربار زیر ماشین له شده بود اصلا حالم گرفته شد گفتم یه عکس دیگه بفرست فرستاد امروز از اون دختر مستقل انگار یک زن شکست خورده ساخته بودن مامان هم که دید گفت پریسا چرا اینطوری شده حالم بد شده بود دوست داشتم بگم تو دوست من میستی دوست من چشماش می درخشید موهاش از شدت بهم ریختگی توی هم گره نخورده بود صورتش اینطوری بهم ریخته نبود خودش هر دفعه به لباسای من ایراد میگرفت حالا پیام میده زهرا رفتم مثل لباس تو خریدم لباسی که من دوسال پیش گذاشتمش کنار اصلا دوست نداشتم بیشتر حرف بزنم به جایی رسیده بود که غبطه من رو میخورد و منی که فکر میکردم ده سال ازش عقبم عجیب بود و غم انگیز یک لحظه ترسیدم از هرچی ازدواج و تعهده ولی باز به اطرافم نگاه میکنم زوجای خوشبخت کم ندیدم نمی دونستم باید بهش چی بگم نمی دونستم.

 

۱۹ مهر ۹۸ ، ۰۳:۵۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

وقتی مینویسن شب های بلند پاییز چه کتابی بخونیم فکر میکنم مگه شبا بلندن بعد می فهمم آره اگر غرق زندگی نباشز بلندن مثل همون شبایی که کنار مادربزرگم مینشستیم از همه جا حرف میزد از قدیم و جدید و من غرق شادی و کودکی بودم شب هایی که قلاب را به دستم میداد و میگفت بباف لیف بافتم تلاش میکردم شال ببافم و هیچوقت به شال نرسید همیشه یک جای کار درست نبود آن شب ها بلند بود ولی این شب ها غرقم غرق خودم و خانوادم پام رو گذاشتم تهران گفتم خودت در اولویتی در اولویت هستم ولی اولویت من با خانوادم فاصله زیادی نداره سه روز نصفی برای خودم سه روز و نصفی برای خانوادم جوانی من چطور داره میگذره یا پای درس و کتاب یا کنار خواهربیمارم و مادری که تمام روحیش رو از دست داده میرم میسازم برمیگردم و باز میسازم به مادرم میگم این چهار سال یکبار کافی شاپ نرفتم اصلا وقت نداشتم سه سال از این چهارسال یا توی بیمارستان بودم یا سر مزار تا یکسال پیش فکر میکردم چه روحیه ای از دست داده ام حالا میفهمم چه قدرتی بدست آورده ام امروز انقدر دویدم که وقتی کلاس زبانم تمام شد هشت شب بود من از ساعت یک ربع به هفت صبح از خانه بیرون زده بودم و حالا ده ساعت هم بیشتر بیرون بودم همه چیز زندگیم شده فشرده زبان فشرده کلاس دانشگاه فشرده دیروز هلیا میگفت زهرا کجا میری خونتون چه خبره مگه با خنده نگهم داشت دو دقیه بعد از همه خداحافظی کردم برگشتم میخواستم بگم خونه خبری نیست زندگی من غرق خبره.

تمام مدتی که می دوم فکر میکنم و احساسم درگیر است قبلا فقط فکرم درگیر بود حالا چیزی درگیر شده که گاهی نیرو می دهد و گاهی تمام انرژیم را میگیرد نمی دونم تا چه حد این حس درست است گاهی فکر میکنم چون غرق مشکلم نیاز به ناجی دارم بعد کمی که فکر میکنم میبینم کدام ناجی چرا او این همه آدم مگر میشود سه سال فکر کرد درگیر شد و حالا اسمش را گذاشت ناجی شب اربعین دوسال پیش اولین بار اسمش آمد همانجا همه چیز عوض شد شد آرزوی محال سال بعد اربعین خواهرم بیمارم بودمادرش آش نذری آورد و امسال فاصله ام با او به اندازه یک دیوار است و هنوز برایم آرزوی محال است تنها چیزی که میدانم پاک نگه داشتن احساسم است پاک نگه داشتن خودم اگر وصلی بود و شد که خدا رو شکر و اگر نبود شرمنده خودم و خدای خودم نیستم .

۱۶ مهر ۹۸ ، ۰۱:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

زندگی کردن بزرگترین شجاعت یک انسان است گاهی تحت فشاریم شب هایی رو میگذرونیم که هیچ وقت دیگه این حال را تجربه نکرده ایم و تسلیم وسکوت گاهی تنها کاریه که میتونیم انجام بدیم .

وقتی آنجا دلم برای خانه پر میکشد وقتی اینجام دلم برای آنجا اسیر شدن آزادی ان هم خودخواسته عجیب ترین مشکل یک زندگیست .

روزهایی هست که ناخواسته قلبت میزند روزهایی که با تمام وجود تلاش میکنی ضربانش را قطع کنی کار کنی درس بخونی و خودت را غرق زندگی کنی و وقتی چشم باز کنی ببینی دقیقا در نزدیک ترین نقطه جهان به او ایستاده ای تو ناخودآگاه در مسیر او رفتی در مسیر او زندگی کرده ای و حالا نزدیکی ولی به اندازه تمام احساست دور و ناتوانی برای از بین بردن تمام این فاصله ها و تنها کارت سپردن زندگی به همان خداییست که ضربان قلبت را شنید.

بقیه بیرون گود ایستادند به جز مادرم و پدرم که زندگیم را خط به خط میدانند و خودم تمام این خط ها را زندگی میکنم و حس میکنم در عجیب ترین نقطه زندگیم هستم در کنار خط خطی ها و او.

۱۲ مهر ۹۸ ، ۱۹:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

امروز فقط استراحت کردم و کاملا به خودم حق میدادم انقدر شرایط سختی رو تحمل میکنم که وقتی میام خونه فقط دوست دارم بخوابم می آیم به شهر خود و شهریار خود میشم .

سر کلاس یازده نفر هستیم یه پسره هست که قبلا رشتش یه چیز دیگه بوده و این آدم به حدی بد اخلاقه که ترجیح میدی بمیری نبینیش همیشه با اخم میشینه سر کلاس سر یه کلاس روبه روش بودم سرم که بالا میومد اعصابم بهم میریخت باورتون نمیشه از اول تا اخر کلاس فقط جزوه نوشتم پریروز سر کلاس تنها بودم یک دفعه با صدای بلند در کلاس باز شد من پریدم از جام از ترسم نا خودآگاه گفتم سلام بعدش نشستم سرجام سرم رو بلند نکردم آدم دیوونه امسال هر کی به ما میرسه یه مشکلی داره والا . بعد امشب برای پسرعموم از این اعجوبه تعریف میکردم هرچند پسر عموم معتقده از من بداخلاق تر روی کره خاکی نیست.

یک چیزی ته قلبم هست احساسش میکنم و نمی تونم نادیدش بگیرم مدام روش فکر میکنم تحقیق میکنم ناخواسته شده یک هدف که بخش بزرگی از زندگیم رو مشغول کرده و حتی از شوقش حالم خوبه با تمام وجود دوست دارم بسازمش و با منطقم میدونم چقدر سختو ناممکنه.

 

 

۱۲ مهر ۹۸ ، ۰۰:۳۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

یک هفته وحشتناک رو تهران گذروندم و هیچ چاره ای نداشتم به جز تحمل اگر این دوهفته که اونحا بودم ادامه داشته باشه از من هیچ چیز باقی نمی مونه دانشگاه بود مسیر طولانی بود و از همه بدتر همسایه هام که دیوونم کرده بودن ‌و جز سکوت و تحمل هیچ کاری ازم برنمی یومد هر چقدرم غر زدم من آدم اینجا موندن نیستم خانوادم اصلا براشون مهم نبود مدام هم تاکید بر این بود که این خونه تنها جایی که میتونی بمونی و من از الان استرس دارم و میترسم که دوباره قراره برگردم پدرم همراهم بود و اینطوری در عذاب بودم وای بر حال هفته بعد جهنم رو عینا میبینم بعضی وقتا فکر میکنم حالت تهوع میگیرم برادرم مدام تکرار میکنه برگرد همونجا دوسه روز بیشتر نیست هر چند جرئت ندارم تعریف کنم چکار میکنم برای مادرم میگم میگه زهرا شب و روز به فکرتم برات دعا میکنم زندگیت سروسامان بگیره راحت درس بخونی پدرم میگه اینا مستاجرن ماه دیگه بلند میشن و من میدونم که هیچ چاره ای ندارم جرئت انصراف دادن ندارم و زندگی توی اون خونه تحمل بالایی میخواد گاهی حس میکنم از این همه آزارشون بعضی روزا شرمنده میشن و باز نمی دونم مشکل کار کجاست .

دوتاشون مهندسن یکیشون وکیله ولی میگن تحصیلات ربطی به شعور نداره بخدا راست میگن دوشب اول برام غذا اوردن شبای بعد طوری اذیتم کردن زیرپوستی که نفسم درنمی یومد حاضر بودم جهنم برم اونجا نرم انگار همشون دست به یکی کرده بودن تا اینکه دیشب مهندس بزرگ دوباره غذا اورد منم تشکر کردم شرمندگی از قیافش می ریخت انقدر عصبی بودم که سریع در رو بستم غذا رو ریختم سطل و ظرفش رو شستم و هیچی هم جاش نذاشتم این تنها کاری بود که از دستم برمیومد یک موردش این بود میرفتم بیرو برمیگشتم کلید میزاشتن توی در نمی تونستم در رو باز کنم اولش فکر میکردم مشکل از منه که نمی تونم دررو باز کنم شب آخر فهمیدم کلید رو میزارن توی در خلاصه خسته شده بودم تصمیم گرفتم دوشب بیشتر نمونم یک روزم خونه مادر بزرگم و بعد برگردم .

نقل کردم مهندس بزرگ عروس میاره که یکسال زندگی میکنن بعد عروس خانم میره پشت سرش رو هم نگاه نمی کنه حالا احساس میکنم همون بلایی که سر اون بدبخت اوردن پشت چهار دیواری خونه سر من میارن فقط خوبیش اینه که تماس مستقیم باهاشون ندارم هفته بعد میخوام برم برای خوابگه اقدام کنم بوی خیر از این اوضاع نمیاد.

۱۰ مهر ۹۸ ، ۱۳:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

الان من یک مسافرم دارم برمیگردم تهران البته اینبار هم پدرم می رسونم فکر میکنم الان فقط یک نیرو وجود داره اونم نیروی هول دادنه بعد از اینکه قبول شدم ثبت نام کردم یکسری مشکلات مهم پیش اومد که گفتم نمی رم می رم انصراف میدم از اون لحظه دقیقا روز ۲۴ شهریور خانوادم با تمام قدرت داره هولم میده کارهام رو درست میکنن میبرن می یارن و مجبورم میکنن ادامه بدم و انگار الان مجبور نیستم دیگه باید این ارشد رو بگیرم و همچنان پدرم توی خونه خانم دکتر صدام میکنه وقتی میگه خانم دکتر یعنی ارشد پایان راهت نیست سرمایه نذاشتم که این بشی یه چیزی فراتر میخواد و من میدونم که میتونم فقط یکم خسته ام فضای دانشگاه رو دوست دارم درس رو دوست دارم ولی انگار تکراری شده همه چیز تکرار مکررات هرسال مهرماه درس دانشگاه تابستان استراحت و دوباره .

از یه طرف خونه ای که توی تهران زندگی میکنم بشدت توش معذبم همسایم یکی از دوستانه پدرمه که آدم دقیق و حساسیه حالا باید مدام مبادی آداب باشم درست برم بیام و البته باید تنها زندگیی کنم این از همه چیز مسخره  تره.

۰۶ مهر ۹۸ ، ۱۶:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یه جایی از زندگی هست که میدونی نباید بزرگی سر راهت هست ولی تو با تمام وجود اون رو باید میبینی یا میخوای ببینی توی بهترین نقطه زندگی هستم جایی که همیشه میخواستم و الان نمی دونم جای درستی هستم یا نه.

کلی وسایل جمع کردم ببرم تهران از صبح کلی کار کردم سرم خیلی شلوغ بود مادرم دوباره اوضاعش بهم ریخته سرطان داییم پیشرفت کرده فقط تنها کاری که تونستم بکنم این بود که گفتم نباید جلوی سارا گریه کنی میدونی که تازه حالش داره خوب میشه بنده خدا از صبح هر کاری بگی کرده تا یادش بره چقدر ناراحته زندگی خیلی بی رحمه میبخشه و میگیره .

یک روز فکر میکردم اگر جای پسر داییم بودم پدرم بیمار بود و بهم نیاز داشت حاضر بودم تمام موقعیتم رو کنار بذارم و برگردم ایران هر روز که در این باره فکر میکردم سعی میکردم قضاوت نکنم تا اینکه خواهرم سه ماه مونده به کنکور بیماریش عود کرد خودم میدونستم چقدر قبول شدنم مهمه و توی زندگیم تاثیر داره و برعکسش چقدر همه چیز رو بهم میریزه یادمه از سالن مطالعه اومدم کتابام رو بستم کیفم رو برداشتم و برگشتم خونه همه چیز رو رها کردم همه چیز رو درس دانشگاه فقط برگشتم و سه روز بعد با خواهرم اومدم تهران و بستری شد مادرم به خاطر شرایطی که داشت فقط یک هفته کنار خواهرم بود و من مجبور بودم شبانه روز کنارش باشم ساعتی برم دانشگاه و برگردم کتاب کنکورم رو بردارم برم ته سالن پیش پرستار درس بخونم گاهی دلشون میسوخت اتاق دکتر شیفت شب رو بهم میدادند تا اینکه از بیمارستان مرخص شد و من شبای فرودین چقدر دلم میخواست بیشتر زمان داشتم و جابه جا شدن کنکور مثل معجزه بود الان میفهمم اگر جای پسر داییم بودم برمیگشتم .

 

۰۶ مهر ۹۸ ، ۰۰:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

خواهرم میگه وقتی چیزی رو دوست دارم دو سه تا ازش میخرم تموم نشه کاش می شد از روی شماهاهم چتد تا گرفت میترسم تموم بشین .

همه چیز زندگی رو یه روال جالبی افتاده و من احساس میکنم یک چیز کمه همیشه ام کم بوده مثل یه حس که خیلی وقته دنبالشم و نمی تونم پیداش کنم 

جدیدا کتاب هام رفتن توی قفسه کتابای شعر اومدن جاشون حس مزکنم قوه احساسم تشنه است مدام شعر و شعر.

پارسال مدام صدای هماین شجریان توی اتاق میپیچید فقط یه دونه هم ازش داشتم اونم اهنگ کولی بود دلم انگار قرار میگرفت انگار نهایت حسی رو تجربه میکردم که اسمش رو بلد نیستم. میخوام این حس رو پیدا کنم انتهای تواضع نهایت رهایی.

 

۰۵ مهر ۹۸ ، ۰۱:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

هزار بار اسم انصراف اوردم عالم و آدم میگن نه هر چقدر سنگ می اندازم بر می دارند می گذارند یه گوشه فکر میکنم زندگی چقدر عجیب است چندسال پیش میگفتم میخواهم درس بخوانم همه میگفتند نه ولی خواندم امروز میگویم نمی خواهم درس بخوانم همه میگویند نه و اینبار انگار انها زور میشوند چند سال پیش اوج تنهایی را در تهران تجربه کردم و اقوام هیچ کدام سراغی نگرفتند هربار هم خانه پدر بزرگم بودند رفتاری دیدم که از آمدنم پشیمان شدم تا امسال که محتاج هیچ کدام نیستم توانایی مستقل بودن را دارم و هر کدام تلفن میزنند بیا اینجا و از عجایب روزگار دایی بزرگم است که سال ها او را ندیدم تماس گرفته زهرا بگو بیا خونه مادر چرا تنها زندگی کنه نگران هم نباشد ما وظایف مادر را خودمان انجام می دهیم و من این وسط وسطه وسطه میدانم و از عجایب روزگار هر لحظه شگفت زده می شوم و می ماند پسر همسایه که پسریست بشدت ثروتمند و بشدت دخترباز از او به اندازه مرگ میترسم تعادل ندارد گفتم پدرم میگوید خودت مرد باش من امیدم خانوادش هستند که اجازهدمی دهم بروی انجا تهران پر از گرگ است اینجا حداقل خانواده اش را می شناسم اینها هم بماند خودم هستم سر در گم.

دیروز گفتم یا الله میروم چادر فروشی که همیشه چادر میخرم اگر چادر مورد پسندم راداشت میخرم اگرنه با همان مانتو میگردم رفتم فروشنده گفت خانم برای محرم همه فروش رفتند چندتا بیشتر نمانده از مدلی که من میخواستم یکی مانده بود ان هم هم مورد پسند بود انگتر دوخته بودند نگه داشته بودند برای من .

آمدم خانه مادرم گفت زهرا مگر نگفتی ارشدم قبول شوم چادرم رو میگذارم توی طاقچه می روم چرا رفتی پول چادر دادی گفتم مادر شما من را با این پارچه بزرگ کردی از لحظه ای که یاد دارم چادر سرم بود دو روز نپوشیدم انگار خودم نبودم انگار روحم چیزی کم داشت .

۰۳ مهر ۹۸ ، ۱۲:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

همین عموم که قراره خونش رو بهم بده عموی اخرمه مادربزرگمم اینقدر عزیز این عموم رو بزرگ کرده که هیچ کس جرئت نداره بهش بگه بالای چشمت ابروئه کلا هیچ کاری برای هیچ کسی انجام نمیده همیشه خدا هم طلبکاره یکبار با خودم فکر میکردم بعد عموی بزرگم که به رحمت خدا رفت بقیه عموهام نمیشه روشون حساب کرد هر چند بابام میگفت برادرای من خیلی با دایی هات فرق میکنن متوجه منظورش نمی شدم تا اینکه توی این یک هفته استرس شدیدی رو بابت نداشتن خونه تجربه کردم دوست نداشتم پدرم هزینه کنه چون فعلا وضعیت اقتصادی مناسبی نداریم از طرف دیگه دوست داشتم برم خونه خودمون که پدرم باز تاکید میکرد تا سرماه دیگه خالی میشه و تاکید میکرد با عمو حرف بزنم فعلا برو اونجا تا اینکه پریشب خونشون بودم زنعموم گبت زهرا جان شما با خاطر خونه ب گشتین گفتم بله عموم گفت برو خونه من ما که استفاده از ادنجا نداریم تهرانم میایم میریم خونه دخترمون برو مرتبش کن برو همونجا منو میگی انگار اروم شدم از ته دل گفتم خدایا شکرت .

پارسال که برای کنکور درس میخوندم وقتی دعا میکردم میگفتم خدایا یه کاری کن دیگه خوابگاه نیام محیطش رو دوست نداشتم تا امسال که همه چیز همون شد که میخواستم.

 

 

۳۰ شهریور ۹۸ ، ۰۲:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر