بداخلاق
امروز فقط استراحت کردم و کاملا به خودم حق میدادم انقدر شرایط سختی رو تحمل میکنم که وقتی میام خونه فقط دوست دارم بخوابم می آیم به شهر خود و شهریار خود میشم .
سر کلاس یازده نفر هستیم یه پسره هست که قبلا رشتش یه چیز دیگه بوده و این آدم به حدی بد اخلاقه که ترجیح میدی بمیری نبینیش همیشه با اخم میشینه سر کلاس سر یه کلاس روبه روش بودم سرم که بالا میومد اعصابم بهم میریخت باورتون نمیشه از اول تا اخر کلاس فقط جزوه نوشتم پریروز سر کلاس تنها بودم یک دفعه با صدای بلند در کلاس باز شد من پریدم از جام از ترسم نا خودآگاه گفتم سلام بعدش نشستم سرجام سرم رو بلند نکردم آدم دیوونه امسال هر کی به ما میرسه یه مشکلی داره والا . بعد امشب برای پسرعموم از این اعجوبه تعریف میکردم هرچند پسر عموم معتقده از من بداخلاق تر روی کره خاکی نیست.
یک چیزی ته قلبم هست احساسش میکنم و نمی تونم نادیدش بگیرم مدام روش فکر میکنم تحقیق میکنم ناخواسته شده یک هدف که بخش بزرگی از زندگیم رو مشغول کرده و حتی از شوقش حالم خوبه با تمام وجود دوست دارم بسازمش و با منطقم میدونم چقدر سختو ناممکنه.