همه چیز در طبق اخلاص است به جز غرورم هیچگاه کنار نمی آید با احساسم انگار دشمن خونی هم هستند تمام وجودم را گذاشته ام آمده ام مگر میشور اینجا زندگی کرد مگر میشود با این همه فاصله کنار آمد .
همه چیز در طبق اخلاص است به جز غرورم هیچگاه کنار نمی آید با احساسم انگار دشمن خونی هم هستند تمام وجودم را گذاشته ام آمده ام مگر میشور اینجا زندگی کرد مگر میشود با این همه فاصله کنار آمد .
همه چیز زیادی یه جور جدیدیه خوبی زندگی همینه غماش جدیدن شادیاش جدیدن همیشه یه برگ داره که هنوز رو نکرده هر وقت فکر میکنی خوب شد درست شد افتاد روی غلتک یکهو میبینی نه بابا از این خبرا هم نیست دیشب فکر میکردم سقف خونه داره میاد روی سرم کتابم رو دستم گرفتم تا تمرکزم رو بزارم کلمات وگرنه درو باز میکردم کتابم رو پرت میکردم توی صورتش مدام به خودم میگفتم تو ارزشت بیشتر از اینه که با یکی مثل این دیوانه دهن به دهن بشی (همش برای توجیه بی عرضگی خودم بود) تا زمانی که خوابیدم میترسیدم یک جایی از زندگی هستم که پدرم مجبورم می کند بمانم و ماندن خودش پر از تبعاتیست که فقط تو را به نماندن رفتن میرساند اگر جسارتش را داشتم انصراف میدادم اگر میدانستم چهار روز دیگر خودم را سرزنش نمیکنم دیگر ادامه نمی دادم یکجایی از زندگی هستم که هیچ کاری هیچ راهی هیچ میانبری نیست نه خودم با خودم کنار می آیم نه خانواده ام و نه همسایه هایم شدخ ام سرگردان و در این دایره حیران.
شدم مثل این بچه ها که عروسکشون رو گرفتن از صبح انقدر غر زدم نفس عمیق کشیدم تا آروم بشم نشده سرکلاس انقدر خفه بود حالم که دوست داشتم جزوه ام رو پرت کنم اصلا نمی تونستم بشینم هنوزم عصبانیم خیلی عصبانیم فردا میمومم خونه تا تکلیفم مشخص بشه نمی شه اینطوری زندگی کرد دوست دارم زنگ بزنم هرچی دلم میخواد بگم اصلا برم بزنمش گند زده به آرامشم گند زده به همه چیز حالا اینقدر حق به جانبه خیلیه پنجاه روزه دارم با همه میجنگم که اونجا نباشم روز شنبه پدرم میمونه خونه تا من رو برسونه ترمینال مطمئن باشه من رفتم اینجا هم هر روز یه برنامه جدید نمیشه فردا درستش میکنم.
فردا مادرم قراره خانواده داییم رو دعوت کنه شبم سال فوت عمومه اونجا دعوتیم منم یه جزوه آمار مونده رو دستم که باید اون رو تمام کنم امروزم رفتم آرایشگاه خانم آرایشگر اسمش پدوانه خانمه چندساله میشناسمش توی کارش بینظره ولی امروز چنان خراب کرد هیچ کاریشم نمی شه کرد مادرم میگه مامان مداد بکش میگم مادر دارم میرم دانشگاه عروسی که نمیرم خلاصه خراب کرد .
اینجا هم هستم انگار نیستم تمام جسم اینجاست و تمام روحم یه جای دیگه در به دری بد دردیه .
توی یک کتاب خوندم آدم گاهی حسی رو تجربه میکنه که هیچ اسمی نمی تونه براش بزاره من هم دارم حسی رو تجربه میکنم که هیچ اسمی نداره شوقی بی حد بلاتکلیفی بی حد آرامش و تشویشی عجیب اینا همش میشه حس من.
این فیلم علاءالدین رو هم خواهر کوچیکم گرفته از سه روز پیش هفت بار دیدش 😑خواهر عجیبی دارم.
یک چیز دیگه که درباره خودم فهمیدم اینه من همیشه اولویت زندگیم درس بود غذا بلد نبودم درست کنم از خونه داری سردر نمی آوردم تمام هنرم نمره بیست توی کارنامه بود دانشگاه که قبول شدم یک یا دو روز در هفته از خوابگاه میرفتم خونه پدربزرگم پیر بودن دلم میسوخت دست و پا شکسته یه چیزی سرهم میکردم از مادر بزرگم میپرسیدم اصلا یه چیزایی درست میکردم حس میکنم چقدر خوب بود که اون مرحله تمام شد بعد باز دلم میسوخت کارای خونه هم کمک مادربزرگم میکردم این کارا تمام دوره کارشناسی ادامه داشت باورتون نمیشه االان با چه سرعتی غذا درست میکنم خونه مرتب میکنم بعد الان داشتم فکر میکردم من اولویت اولم همیشه درس بود ولی کنارش خیلی چیزا رو یادگرفتم.
اشتباه اشتباهه گناهم گناهه با حرف و بهانه ذاتش عوض نمی شه میدونم اشتباه میکنم گناه میکنم ولی یکجا امیدم به ببخشش خالقمه وگرنه میدونم گناهه میدونم اشتباهه.
امشب خبر نامزدی یکی از اقوام رو شنیدم خیلی خوشحال شدم وسط زندگیه روزمره خوبه خبر خوش بیاد فال خوش بیاد انگار نیاز داریم به تنوع.
یک پسر دایی دارم اطلاعات عمومیش عالی بود یه مدت رو اعصابم بود چرا راجب لیشتر چیزا اطلاع داشت امروز وقتی داشتم حرف میزدم دیدم منم شدم نیما دوم.
بعضی وقتا آرزوهامون محقق میشن و بعد میفهمی اون لحظه که آرزو کردی فقط جنبه خوب قضیه رو دیدی جنبه بدش بعدا خودش رو نشون میده و اونموقع باید قوی باشی و ادامه بدی امروز مدام با خودم میگفتم زهرا بیا برو خونه چکاریه خودت زبان میخونی بیای این همه راه از شرق به شمال که چی بشه مجبور باشی بری خونه مادر بزرگت بعد دوباره مجبور بشی آدمایی رو تحمل کنی که دوست نداری بیا برو خونتون راحت بشین پای کتابات تا اینجاش رو که خودت اومدی بقیش رو هم ادامه بده ولی اون نفس خبیث گفت پاشو برو خودت خواستی یک روز آرزوم بود یه موقعیتی پیش بیاد بتونم بدون درگیری بیام این موسسه حالا که شده فهمیدم چقدر درگیریاش زیادن!
از طرف دیگه امروز عینکم رو جا گذاشتم من بدون عینک یعنی هیچ.
و اینکه یک هدف مشخص کردم که تا چهل روز آینده باید بهش برسم و تمام تلاشم رو میکنم امیدوارم خیلی زیاد که انجام بشه تاریخ تقریبی تحقق ۱۰ آذره.
کتاب کافکا در کرانه رو شروع کردم هدیه خواهرم بود من علاقه ای به نویسنده های ژاپن و چین ندارم اصلا از خودشون و فرهنگشون زیاد خوشم نمی یاد برای همین هیچ وقت دوست نداشتم این کتاب رو بگیرم یک روز خواهرم گفت یک کتاب خوب معرفی کن من بین تمام کتابایی که گفتم این رو هم گفتم خواهرمم فقط اگار همین رو شنید رفت گرفت و گفت برای هدیه به تو میخواستم😑 خلاصه بعد از کلی پرتاب شدن به اینطرف جا کتابی به اونطرف بالاخره شروعش کردم.
دیشب خانم همسایه نذری آورد گفت زهرا خانم ظهر نبودید الان براتون آوردم فردا ناهار نیستم گفتم بذاری برای ناهارت منم تشکر کردم گل های زعفرانی که مادرم گذاشته بود رو بهشون دادم و توضیح دادم این گل اصلا دور ریز ندارد از همه چیزش باید استفاده کنید و چطور استفاده کنید .
بعد امروز به طور کاملا ناگهانی یک چیزی اومد توی مغزم که چندساله مدام بهش فکر میکنم و تلاش میکنم حتی راه های مختلف رو هم رفتم که درست بشه ولی نشده و الان حدود چهار ساله درگیرم امروز فکر کردم خوب چکار کنم حالا چکار کنم ولی نمی دونم باید چکار کنم هزار بار تصمیم گرفتم رهاش کنم برم سراغ یک کاره دیگه یه برنامه دیگه ولی وقتی رهاش میکنم باز برمیگردم همه زندگیم جلو میره و این یک قسمت میماند و من مدام درگیرم از خدا پرسیدم چرا کاری به این سادگی اینقدر کش میاد اینقدر عجیب به هم میپیجد اینقدر میچرخد و نمی شود امروز برای اولین بار احساس عجز کردم احساس کردم دیگه توان دویدن در این مسیر را ندارم دیگر امید هم ندارم .
امروز یکی از بچه ها گفت ممکنه برای دکترا از ایران بری دوست داشتم فریاد بزنم بگم دست از سرم بردارید من از هرچیز فرار کردم اتفاق افتاد و بخشی از زندگیم هم شد همه چیز الان خوب است ولی به شکل پیچیده ای کسل کننده و اجباریه انگار تاوان پس میدهم کنار تمام خوب بودن ها بدانی درست نیست خوب نیست دیشب همه چیز را کنار گذاشتم گفتم بس است زهرا بس کن جزوه زبانم را آوردم شروع کردم به خواندن گاهی انگار چاره ای نیست.
این شبا یجورین مثل همون شبان که خونه مادربزرگم جمع می شدیم اصلا شبای پاییز یه چیز دیگس اصلا یه جور خاصین اصلا هم ربطی به این نداره که فصل تولدمه اصلا .دیروز خواهرم گفت از آبان بدم میاد نحسه عصبانی شدم قشنگ ترین ماه سال آبانه فقط باید اهل معرفت باشی تا بفهمی.
امسال شباش از جمله شبایی که با ترس اضطراب نمی خوابم امسال سال خوبیه.
دلتنگم دلتنگ گوشه ای از قلبم که جا گذاشته ام بین چهاردیواری یک خانه و آمده ام دیروز حس مسافری را داشتم گه خانه اش اینجا نیست نمازم را شکسته خواندم بعد شب عقل آمد فریاد زد تو را چی شده بفهم از این احساس کور خارج شو دوباره نمازم کامل شد هرچند از هر شکسته ای شکسته تر بود مسافت شرعی دروغ است مسافت با قلب سنجیده میشود هر کجا قلبت آرام نبود انجا نمازت شکسته میشود مثل قلبت به منزل مقصود رسیدی کامل میخوانی با تمام وجودت .
دیروز به خانوادم زنگ زدم اینترنتی بلیط گیرم نیومده میرم فردا ترمینال جنوب اگر تونستم بلیط بگیرم میام وگرنه میمونم خانوادمم بشدت اصرار داشتن بیا منم صبح بیدار شدم ساعت ده رسیدم ترمینال تمام تعاونی های بلیط فروشی رو گشتم اصلا اتوبوس نداشتند برای شهرمون حتی مرکز استان منم یادم بود دوسه تا استان ماشیناشون از استانمون میگذره رفتم تعاونی که همیشه میرفتم گفتم آقا برای این سه تا شهرم بلیط ندارین یک دفعه یکی از پسرای بلیط فروش شهرمون از عقب گفت خانم شما که شهرت () برای چی میخوای بری اینجا منم دهنم باز مونده بود اینو کجا منو یادش خجالت کشیدم یکم خودم رو جمع کردم همشون نگاه میکردن ببینن چرا میخوام برم فلان شهر سرم رو انداختم پایین گفتم آخه آقا از مرکز شهرمون میگذرند بلیط گیرم نیومده دوباره همشون سرگرم شدن اومد اینطرف باجه گفت بیا شما خانم بردم پیش یه پسر ۲۷ و ۲۸ ساله چهرش اینقدر وحشتناک بود فقط امید من لباسای فرم ترمینالش بود گفت این کارت رو درست میکنه و رفت پسره گفت کجا میخوای بری تو دلم میگفتم من غلط بکنم جایی برم گفتم این استان گفت سه دقیقه برو بشبن بعد بیا من رفتم دو سه تا تعاونی دیگه گفتم من غلط میکنم بیام پیش تو گشتم باز گیرم نیومد دیدم نشد دوباره برگشتم پیشش گفت فلان استان نداره ول این شهر حرکت داره بلیطش اینقدره میری گفتم آره گفت برو باجه رفتم یکراست حساب کردم گفت برو پیش ماشین وایسا و رفت منم رفتم پیش اتو ببوس راننده گفت من دوتا جا دارم اونم رزو شدن من همینطور وایسادم دوتا دانشجو دیگه هم اومدن مال شهرمون بودن گفتم به من بلیط دادن گفتن وایسا اینجا اینم میگه این بلیط مال۱۲:۳۰ نه مال ۱۰ دختره گفت برو پسش بده با خطیا بریم گفتم من با خطی نمیام برمیگردم خونه تو همین گیر رو دار بودیم راننده گفت خانم من پرم ابمیوه و کیک رو هم برد بالا من بلیط رو دراوردم یکدفعه همون پسر وحشناکه از اتوبوس اومد پایین من اصلا ندیدم بره بالا گفت بلیطت رو بده برو ردیف سوم بنشین من تعجب کرده بودم راننده هم کنارش بود راننده فقط سه بار گفت جا ندارم رفتم بالا اینقدر گیج بودم که درستم تشکر نکردم رفتم بالا نشستم بعد یادم اومد نشکر نکردم رفتم دیدم رفته دهنم باز پونده بود من با مافیای ترمینال آشنا شده بودم خبر نداشتم من همیشه از این تعاونی بلیط میگرفتم این چهارسال ندیده بودمش هنوزم باورم نمیشه چطور رسیدمخونه خوبیش این شده بالاخره چهارسال رفت و آمد با یه تعاونی و آشنایی یه کاری کرد برام هر چند معجزه بود .
خواهرم توی دفترچه یادداشتش نوشته دو سال مریض بودم ولی از زندگی لذت بردم .
تمام مدتی که بیمار بود علاوه بر دوره های درمانش برای بهبود تلاش میکردیم روحیه از دیت رفته یک دختر ۱۵ ساله رو برگردونیم هر چند روزهایی بود که مدام به مساورش میگفت از درد خسته شدم دوست دارم خودم رو بکشم این تمایل به مرگ اینقدر زیاد بود که ما مجبور بودیم دائم کنارش باشیم حتی داخل حمام بعد از دوسال وقتی این جمله رو توی دفترچه اش دیدم احساس کردم تلاشمون نتیجه داشته چیزی که میخواستیم داره اتفاق میوفته.