پریسا
سال دوم دانشگاه توی خوابگاه با پریسا هم اتاق شدم یک رشته خوب تحصیل میکرد نفر اول ورودی رشتشون بود زبانش عالی بود به صورت حرفه ای شنا میکرد و مقام می آورد زیبا بود و خیلی سلامت و بهداشت براش مهم بود و همیشه با برنامه زندگی میکرد برای فرداش هرشب برنامه مینوشت خلاصه در لیست موفق ها اول صف بود فکر میکردم تمام راه هایی رو که ما باید بریم این تا تهش رفته توی تنها چیزی که من ازش جلو بودم تعداد کتابایی که خونده بودم و به قول خودش جسارتم بقیه چیزا من ته خط بودم یکی از برنامه های مهمشم ازدواج توی سن بیست سالگی بعدشم بچه دار شدن بود توی سن بیست سالگی با یک اقای ثروتمند ازدواج کرد هفت ترمه تمام کرد رفت ارشد رو دانشگاه دولتی شهرشون قبول شد و عروسی گرفت و عکسش رو برامون فرستاد و من انقدر درگیر زندگی خودم بودم که دیگه ازش خبر نداشتم تا دیروز که بهم پیام داد کجا قبول شدم و چکار میکنم یک عکسم پرستاد از صورتش گفت تغییر نکردم دماغش رو عمل کرده بود ولی خودش انگار هزاربار زیر ماشین له شده بود اصلا حالم گرفته شد گفتم یه عکس دیگه بفرست فرستاد امروز از اون دختر مستقل انگار یک زن شکست خورده ساخته بودن مامان هم که دید گفت پریسا چرا اینطوری شده حالم بد شده بود دوست داشتم بگم تو دوست من میستی دوست من چشماش می درخشید موهاش از شدت بهم ریختگی توی هم گره نخورده بود صورتش اینطوری بهم ریخته نبود خودش هر دفعه به لباسای من ایراد میگرفت حالا پیام میده زهرا رفتم مثل لباس تو خریدم لباسی که من دوسال پیش گذاشتمش کنار اصلا دوست نداشتم بیشتر حرف بزنم به جایی رسیده بود که غبطه من رو میخورد و منی که فکر میکردم ده سال ازش عقبم عجیب بود و غم انگیز یک لحظه ترسیدم از هرچی ازدواج و تعهده ولی باز به اطرافم نگاه میکنم زوجای خوشبخت کم ندیدم نمی دونستم باید بهش چی بگم نمی دونستم.