هوای اینجا سرد شده اینقدر سرد که پنجره ها رو دمدمای صبح میبندیم البته از کولرم دیگه خبری نیست اومدیم روستا به دوستانم نگاه میکنم دخترانی که همسن من هستند همسرو بچه دارند و اینکه چقدر مقاومم یک اجباری این جا هست به اسم زندگی بزرگترین ارزش خانواده است و بعد از ازدواج باید زندگی کرد با تمام شرابط و این خوشبختی برایم عجیب است پدرم می اید اینجا میگوید نگاه کن اینها زنهای زندگی اند .میخواهم بگویم پدر همسر تو مگر زن زندگی نبود که او را از بالاشهر تهران آوردی شهرستان با تمام مشکلاتی که زندگی داشت ماند و ساخت اصل جوهر است ذات است اصل اصل است.
اینجا شبها که میخوابی تا صبح صدای سگهای ده را میشنوی و صبح صدای کلاغ و گنجشک النته شبها صدای غور غور قورباغه هم ترکیب میشود میشود چیز عجیبی .
لباس پوشیده بود و من احساس میکردم چطور میشود این همه بی حس بود و باز هم زندگی کرد.