آدم خوبا
من از زمانی که یادم میاد سرم توی کتاب و درس بود وقت خیلی از کارهای دوستام رو نداشتم البته علاقه ای هم به بازیگوشی های دوران نوجوانی نداشتم یکی از دوستام اهل محلمونه با هم بزرگ شدیم یکسال و نیم فاصله سنیمونه وقتی شانزده سالمون شد راهمون خیلی جدا شد پریسا رفت سراغ دوست پسرو خوش گذرونی من موندم و کتابام یکسال بعد مادرش دید اوضاع داره خراب میشه به اولین خواستگار شوهرش داد پنج سال بعدم برگشت خونه پدرش چون ازدواجش ناخواسته بود و الان توی خط خیلی از کارهاست سیگار پارتی و خونه مجردی و خیلی از کارهایی که برای من قابل قبول نیست و جالبیش اینه که توی داشگاه یه دوست دیگه دارم که از مرزای پریسا جلوتر رفته و اوضاعش داغونه .خوب وسط اینا چیزی که دوستای مثل خودم میگن اینکه زهرا چرا با اینا دوست شدی حرفای خوبی پشتشون نیست اسم توام خراب میکنن ولی چیزی که برای من مهمه با تمام خلاف بودناشون صادق و صاف بودنشونه خودشونن تظاهر نمی کنند هر چیزی هستند میگن ما اینیم من عاشق اینجور ادمام به دوستام میگم ترجیح میدم با کسی ازدواج کنم که بدز و خوبیش عیا باشه از ادمایی که همه میگن خوبن بیزارم چون بلند کافیه نزدیکشون باشی ببینی چه ادمای بیخودین مخصوصا یکسریاشونم باورشون شده خوبن که دیگه افتضاحن.