fireopal

آخرین مطالب
  • ۰۱ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۵۶ شهاب
  • ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۳ موفق
  • ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۵ ساخت
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۲۸ بودن
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۸ حیف
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۲۵ ایمان

اینقدر عصبانیم که اندازه ای براش نیست پدرم همیشه دوستان زیادی داشت البته اقوام زیادی هم داره و این اقوام و دوستان بخصوص هم صنفی هاش ترجیح میدن ازدواج بچه هاشون با هم باشه تا غریبه چند سال پیش یکی از دوستان بابام همینطور برای خواستگاری اومد و من اینقدر از این پسر بیزار بودم که حالم رو بهم میزد هر طور میگفتم علاقه ای بهت ندارم نمی فهمید و الان دقیقا دوباره یکی دیگه اومده باز از همان دوستان پدرم هر چقدر فریاد زدم من از این ادم بدم میاد باز پدرو مادرم میگن پسره خوبه نماز میخونه خانواده خوبی داره و کلی حرف دیگه که به نظرم وقتی از یکی خوشت نیاد فایده ای نداره وقتی خانوادم به حرفم گوش نمیدن مجبور میشم وقتی اجازه میدن باهم صحبت کنیم کاری کنم که نیان البته بعدش میفهمن و دوباره تحریم میشم تا چند وقت باید اخمای پدرم و حرفای مادرم رو تحمل کنم من واقعا نمی تونم با ادمی زندگی کنم که قراره توی شهری زندگی کنه که من ازش بیزارم نمیتونم با ادمی زندگی کنم که از شغلش بیزارم الانم توی اتاقم دوباره تلفنی با پدرم صحبت کردم با مادرم دعوام شده و حتی حس نماز خواندنم نداشتم دیدین از یه قسمت زندگیتون خسته میشین و مدام هم تکرار میشه و با خودت و خدا میگی چرا چرا وسط این همه ادم که میان میرن هیچ وقت آروم نمی گیرم چرا نمی تونم مثل بقیه دوستام بگم بله و همه چیز تمام بشه چرا وقتی مادربزرگم میگفت باید آدمش باشه و به دلت بشینه چرا از من اینطور نشده چرا واقعا امروز از کلاس که بر میگشتم ارزوی مرگ کردم ادم ضعیفی نیستم خیلی از مشکلات زندگیم رو پشت سر گذاشتم خیلی طاقت آوردم ولی آلان خیلی بی حوصله و خسته ام مسل آدمی هستم که کلی دویده و حالا فهمیده از اول هم راه زندگیش طرف جنوب بوده نه شمال آرزوهاش هرچقدر دویدم رسیدم به جایی که یک عمر ازش فرار کردم زندگیه مسخره ای هفته پیش یکی از پسرای اقواممون رفت توی کما برای سلامتیش دعا کردم ولی اولین ادمی بودم که دعا کردم بمیره چون میدونستم چقدر زندگی سختی داره و به نظرم وقتی زندگی اینقدر ناامید کننده است چرت باید ادامه داد وقتی دارای زیادی به روت بسته است تو ماندی و راه هایی که هیچ علایه برای طی کردنشون نداری چرا باید ادامه بدی.؟

۱۳ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یکی از دوستان قدیمم وضع زندگی خوبی نداره دقیقا هم توی کوچه ماست خونشون چند سال پیش کتابای کنکورم رو برد سال بعدش بهش پیام دادم حالش رو بپرسم خیلی بد جواب داد توی خیابونم ما رو می دید اصلا توجهی نمیکرد جوری شد که من فکر کردم اینطوری راحت تره تا اینکه امسال مامانم رفته خونشون گفته به زهرا بگو بیاد پیشم بیاد خونمون من از صبح تا شب تنهام تا اینکه و کلی از مشکلاتش برای مادرم گفته مادرم هم سریع به من انتقال داد داشتم فکر میکردم باید برم خونشون یانه بعد به این نتیجه رسیدم من دیگه توان گوش دادن به مشکلات کسی رو ندارم خسته شدم از اینکه واسه آدما زمانی بودم که محتاجم بودن نه روزهای خوب زندگیشون  خودم درگیر مشکلاتم وقتی خودم غرقم چطور میتونم دست یکی رو بگیرم و نجاتش بدم من حتی حوصلشو هم ندارم.

۱۲ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

نمی دونم از چه بنویسم ولی دوست دارم بنویسم.

یکی از خبرای خوب اینکه دیشب جشن فارق التحصیلیم رو گرفتم تمام اعضای خانواده پدرم رو دعوت کردیم به صرف شام و شیرینی تمام مراسم هم توی حیاط بود .

طی این جشن بعد از ده سال از فوت مادربزرگم عمه ام هم کینه ده سالش از من رو کنار گذاشته بود و با یک جعبه شکلات همراه عروس و پسرش اومد.

و اینکه یکی برادر شوهر دختر دوست پدرم از یک شهر دیگه اجازه گرفتن بیان خونمون برای آشنایی که بعد مثلا اون اقا و من با هم صحبت کنیم خانواده ها با هم معاشرت کنن ببینن به درد هم میخوریم به همین شدت سنتی .

 و این هفته بعد از مقاومت بسیار قراره برم دندونای عقلم رو یکی یکی بکشم.

هفته بعد هم باید برم تهران دکتر برای دندونام .



۱۲ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

امروز رفتم پیش مشاور خواهرم آقای دکتر ح مرکز مشاورش توی خیابان خودمونه چهارسال پیش رفتم پیشش خیلی حالم بد بود نزدیک کنکور کارشناسی بود و من نمی دونستم راهم درسته یانه و میخواستم استرسم رو کنترل کنم حالا برگشتم خواهرم پیشش مشاوره میرفت جلسه پیش گفته بود به خواهرت بگو بیاد میخوام ببینمش باید باهاش درباره تو صحبت کنم منم خاطره خوبی ازش نداشتم با این حال با خواهرم رفتم از چندسال پیش من خیلی تغییر کردم هم از نظر ظاهر هم اخلاق اومد بعد از اینکه بیمارش رو بدرقه کرد من و خواهرم رو دید فکر کردم من باید بمونم بیرون تا کار خواهرم که تمام شد صدام کنه گفت خواهر ملیکا شما هم بیاید من و نشوند رو به روش و دقیقا مثل قبلا اول یکم خودش رو کنترل کرد بعد شروع کرد خیلی ها درس خوندن رتبه برتر کنکور هم شدند الاک بیکارن هیچی نشدن چند سال از زندگیشون رو هم گذاشتن و خلاصه هر چقدر میتونست بهم توهین کرد البته به در میگفت من بشنوم بعدش پرسید حالا چه تصمیمی داری سر کار میری گفتم نه برنامه زندگیم این نیست فعلا به کار کردن فکر نمی کنم دوباره یکم با خواهرم حرف زد چندتا مثالم از دوستای بدبختش گفت که توی دانشگاه برتر درس خوندن و در آخر اضافه کرد خانم شما مشکلی نداری گفتم نه میخواستم بگم آقای دکتر شما مش‌کل دارین .

آخرش با یه لبخند ژکوند گفتم آقای دکتر خیلی ممنون  گفت امیدوارم موفق بشین بعد انگار انتظار نداشت اینقدر خونسرد برخورد کنم چون اومده بود برون اتاقش و فقط بهمون نگاه میکرد وقتی از مطب خارج شدیم هر دومون زدیم زیر خنده خواهرم میگفت زهرا خوردت کرد خالی شد اول درک نکردم چرا اینکار رو کرد انگار فقط خواسته بود جلوی خواهرم خوردم کنه و بگه هیچی نیستی ولی بعد که فکر کردم فهمیدم چرا اینکار رو کزد خواهرم بیماره یکسال از درس عقب افتاده با یکسری تجدیدی که از سال قبلش بوده در حالی که همین خواهرم توی مدرسه تیزهوشان درس میخوند و بعد بیمار شد و افت زیادی توی زندگیش تجربه کرد و الان میدونم چرا اینکار رو کرد مطمئنم خواهرم درباره این موضوع صحبت کرده بوده و اقای دکتر هم به همین خاطر با من این طور برخورد کرد که نشون بده کار خاصی نکردم چون بعد از مشاوره خواهرم انگار جون تازه گرفته شروع کرد به خط نوشتن سه تار زدن و بعدم زنگ زد به دوستش که هنوز تیزهوشان درس میخونه گفت میخوام کنکور زبان شرکت کنم خلاصه خیلی روحیه گرفته ولی اگر قصد دکتر هم این بوده قبلش باید با من هماهنگ میکرد حس بدی الان ندارم همین که لبخند زدم و اهمیتی به حرفاش ندادم که باعث تعجبش شد برام کافیه .

روز آخر جشن فارق التحصیلی یکی از اساتید موقع سخنرانی گفت اگر این جهار سال درس بهتون یاد داد چطور باید زندگی کنید یعنی شما درس خوانرین و درس گرفیتن روزی که دکتر به خواهرم گفت باید دوبازه بستری بشی به خودم گفتم زهرا سه ماه وقت داری بهش کمک کنی سه ماه وقت داری ثابت کنی که چهارسال درس خواندن تو رو ساخته الان چهل روز گذشته و خواهرم خیلی بهتر شده خواهری که غرق در مریضیه روزی سیزدا تا قرص میخوره نیاز به مراقبت مداوم داره الان داره به کنکور دوسال بعدش فکر میکنه و براش برنامه میریزه سه تار میزنه و با تمام وجودش تلاش میکنه و با تمام تمرکزش خط مینویسه همین خواهری که بیماری و درد بخشی از زندگیش شده با این حال بلند شده روزهای اول یادمه با دعوا کلاسای تارش رو میرفت یکبار اینقدر از بی ونگیزه بودنش عصبانی شدم که زدم زیر جعبه ساتارش پرت شد زک طرف خانه فریاد میزدم باید بری کلاس تار باید بری کلاس خط  مثل معلم ها بالای سرش می ایستادم تا سه تار تمرین کند هر روز صبح مجبور بود بره بدنسازی مجبود بود فقط ساعت دوتا سه بخوابد مجبور بود کتاب بخواند از رمانی که میخواند سئوال میپرسیدم از انسانی بیانگیزه انسانی به یاری خداوند ساختم که غرق در زندگیست  چیزی که هنوزم باورش برام سخته ولی خیلی خوب میتونم ببینم که چهار سال تحصیل بی نتیجه نبوده. همین برای من کافیه.

۰۸ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

خدا رو شکر انقدر خانواده سالمی دارم که اکثریت دوستام وقتی میان سراغم مشاوره میگیرن که کدام دکتر خوبه این آشنایی ما با انواع و اقسام دکترها باعث شده ما شماره موبایل یکسری هاشون رو هم داشته باشیم . 

اضافه کنم ما در استان های مختلف مثل زنجان اصفهان تهران اراک کاشان هم خدمات ارائه می دیم کافطه بگین مریضیتون چیه و چه دکتری میخواین بهترینش رو بهتون معرفی میکنیم فقط هیچ کدوم از بچه های فامیل پزشک نشدن که بازم چیز عجیبی نیست.

دوستم از شما تماس گرفته زهرا پدرم کمرش داغونه یه دکتر خوب توی تهران معرفی میکنی بهش معرفی کردم تضمین کردم برادرم پسرعموم دایی و زن عموی خودمم پیش همین عمل کردن برو خیالت راحت اگرم به مشکلی برخوردین فقط زنگ بزنین بهم پدرم شماره اقای دکتر رو دارن باهاشون تماس میگیرن.

یکی از دوستای بابام بود که هر ماه مراسم ختم یکی از اقوامشون بود دیگه شده بود عادت تا اعلامیه کسی رو میچسبوند به تابلو شرکت نیازی نبود سئوال کنیم فامیل کیه . اوضاع خانواده ماهم همینه کافیه بگن یکی مریض شده همه میدونن فتمیل اقای الف.

۰۵ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چهارسال دانشگاه و توی خوابگاه زندگی کردن بزرگترین درس های زنرگیم رو بهم داد من میتونم از صفر صفر شروع کنم میتونم روی پاهای خودم بایستم وقتی هیچ کس کنارم نبود و با تمام وجود تلاش کردم اشتباه نکنم برای رهایی از تنهایی هرکاری نکنم والان ثمره ان روزهایم سکوت صبری است که امشب به ان رسیدم او نمی دانم وقتی کنارم می ایستد وضو گرفته و نگاهم میکند و طعنه نداسته هایم را می زند هیچ حسی در من به وجود نمی اورد به جز حس پست بودنش وقتی میگویم نمازت دیر شد می رود و میگوید دستانم را به اسمان گربتم و برای همه دعا کردم و دلم میخواست بگویم کاش تو یاد میگرفتی سرت را از زندگی دیگران بیرون بکشی نمی خواهد دعا کنی .

فکر می کند حرف هایش می تواند من را دیوانه کند نمی داند من ابدیده شدم سردتر و سخت تر از این را شنیده ام و حالا فقط یاد گرفته ام در برابرتان لبخند بزنم و بیشتر درد رکشید از اینکه نمی توانید ارامشم را بهم بریزید .

زندگیم پر از پستی بلندی هایسیت تا جایی که نیتوانم برای رفعشان تلاش میکنم از یکجا به بعد رها میکنم.


۰۵ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

امشب عروسی یکی از دوستان پدرم در یکی از شهرستان های لرستان دعوت بودیم عالی بود اهنگاشون رقصشون اخلاقشون هنه چیز فرای تصوری بود که از شهر همجاورم و از قوم لر داشتم بیشتر از همه از اهنگاشون خوشم اومد عالی بود.

اوضاع زندگیم خوبه همه چیز خوبه ولی حالتای روحی خودم گاهی خیلی بهم میریزه.

چند شب پیش عروسی دوستم بود یه خانمی توی هتل مدیر بخش خانم ها بود منم عینک نزده بودم لنزم نداشتم نشناختمش فرداش فهمیدم همون خانم استاد کامپیوترمه که تالارم برای همسرشه خلاصه اوضاع بدی بود. 

چند هفته است دنبال خودم و حس های گم شرم میگردم و تمرین میکنم آرام باشم و کمتر عصبانی شوم و فقط به زندگی خودم تمرکز کنم و این یاعث شده دلم برای تمام برنامه کودکای بچگیم تنگ بشه یک دور شرک دیدم و امروزام عصر یخبندان عالی رود حس بعدش عالی بود.

۰۴ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

فقط برقصید.

امروز به طرز وحشتناکی ناامید بودم بعد تصمیم گرفتم کمک مادرم کنم یکم حالم بهتر شد ولی آخرش مثل تمام شب هایی که توی خوابگاه دلتنگی و حال بد من رو میکشوند وسط سالن ورزشی و اهنگی کوردی میزاشتم و با تمام وجودم می رقصیدم می رقصیدم می رقصیدم تا آدم جدیدی متولد می شد زهرایی آرام انسانی که تمام درد ها و غصه هایش با تمام حرکاتش ریخته بود و من بودم یک دختر نورانی.

امشبم رقصیدم بعد آرام گرفتم نمازم رو خواندم و بعد دعا کردم حالا حالم خوبه و وقتشه برم سراغ بقیه کارام.


۰۲ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

امروز باید با خواهرم برم مشاوره من نمیدونم دقیقا چی گفته که مشاورش ازم خواسته اینبار من همراهش باشم مشاوری که چندسال پیش خودم مراجعه اش بودم و ازش متنفر بودم مطمئنم اونم همین حس رو داشت حرفهایی میزد که برای من بلند پرواز خیلی دور بود امروز مطمئنم دوباره حرف هایی خواهد زد که من اصلا حوصله شنیدنش رو ندارم یکسری نصیخت و خواسته های بیخود همشون میخوان بمونم پیش خواهرم تا حالش خوب بشه ولی من محاله اینکار رو بکنم یکبار برای برادرم بخشی از زندگیم رو از دست دادم و نتیجه اش رو تمام و کمال دیدم حالا نمیخوام از خودم و زندگیم بزنم به خاطر خواهری که با من حالش خوبه اینجا هستم تمام تابستان کنارش هستم ولی بعد از تابستان میروم دنبال زندگی خودم سخت ترین روزهای زندگی خودم کنارش بودم خواسته اضافه از من بی انصافیست.

افت روحیم ابن نقطه از اخر هر ماه با اول ماه دیگر .


۳۱ تیر ۹۸ ، ۱۲:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دنیایم بزرگ شده و بسیار محدود انتظارم انقدر پایین آمده که حدی ندارد مثل سال گذشته پرشور نیستم مقل سال گذشته دلم پر امید نیست امیدم شده همان دانشگاه همان درسها همان هایی که فقط برایم مانده دوستانم دوستانی که هنوز رفیق رده هستند کسانی که از بودنشان حرف زدنشان آرامش میگیرم و کتابهایم وقتی بی قرارم و راهی بدای ارامش نیست پناهم میشوند و خدایی که کنار تگ تک لحظه هایم هست وقتی بی صبرم و فریاد میزنم چرا کسی میگوید ارام باش ارام یگیر چه بیقرار باشی چه ارام روزگار همینگونه است همین است که است مزگذرد چه خوبش و چه بدش و چندین روز است یا شاید چندین ماه است که دل کندم از یکسری از دوستداشتنی هایم سخت نیست احساس ارامش میکنم از نبودشان.

اخر هفته عروسی داریم حوصله عروسی رفتن و امدن را ندارم همین عروسی فردا شب را بروم هنر کرده ام در یک هفته دو عروسی اشلا چیز خوبی نیست .

۳۰ تیر ۹۸ ، ۱۹:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر