ابد
مثل درخت بی ریشه دلم آرام ندارد قرار ندارد این تنم مدام من را میکشد گاهی میروم به غرب گاهی شرق گاهی شمال گاهی جنوب نمی دانم کجاها میروم فقط میروم مثل باد سرک میکشم و سرگردانم .
امروز یکی از اقوامگ مرد ناراحت نشدم هم پیر بود هم میدانم به اندازه کافی زندگی کرده بود ولی ته دلم گفتم خوش به حالش آرام گرفت برای همیشه .
یادمه سال که تحویل شد خواب بودم دختر داییم بلندم کرد سال رو تبریک گفت و فردا صبح فکر میکردم خدایا چطوری یک سال دیگه باید زندگی کرد خسته شدم از این همه تکرار و تحمل گاهی فقط گاهی دلت میخواد زندگی یک چرخش دوباره داشته باشد یک کمی تغییر که هر چقدر هم خودت تغییرش میدی باز همونه که هست.
جرئت زندگی کردن بزرگترین هنر دنیاست احساس میکنم جرئتش را دیگر ندارم خسته ام روحم روح دختر بیست و چهارساله نیست نمی دانم چند سال دارد ولی بشدت ناتوانم بشدت بی انگیزه بشدت سرگردان.
دلم میخواهد بخوابم تا ابد.