fireopal

آخرین مطالب
  • ۰۱ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۵۶ شهاب
  • ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۳ موفق
  • ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۵ ساخت
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۲۸ بودن
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۸ حیف
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۲۵ ایمان

۱۴ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

الان من یک مسافرم دارم برمیگردم تهران البته اینبار هم پدرم می رسونم فکر میکنم الان فقط یک نیرو وجود داره اونم نیروی هول دادنه بعد از اینکه قبول شدم ثبت نام کردم یکسری مشکلات مهم پیش اومد که گفتم نمی رم می رم انصراف میدم از اون لحظه دقیقا روز ۲۴ شهریور خانوادم با تمام قدرت داره هولم میده کارهام رو درست میکنن میبرن می یارن و مجبورم میکنن ادامه بدم و انگار الان مجبور نیستم دیگه باید این ارشد رو بگیرم و همچنان پدرم توی خونه خانم دکتر صدام میکنه وقتی میگه خانم دکتر یعنی ارشد پایان راهت نیست سرمایه نذاشتم که این بشی یه چیزی فراتر میخواد و من میدونم که میتونم فقط یکم خسته ام فضای دانشگاه رو دوست دارم درس رو دوست دارم ولی انگار تکراری شده همه چیز تکرار مکررات هرسال مهرماه درس دانشگاه تابستان استراحت و دوباره .

از یه طرف خونه ای که توی تهران زندگی میکنم بشدت توش معذبم همسایم یکی از دوستانه پدرمه که آدم دقیق و حساسیه حالا باید مدام مبادی آداب باشم درست برم بیام و البته باید تنها زندگیی کنم این از همه چیز مسخره  تره.

۰۶ مهر ۹۸ ، ۱۶:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یه جایی از زندگی هست که میدونی نباید بزرگی سر راهت هست ولی تو با تمام وجود اون رو باید میبینی یا میخوای ببینی توی بهترین نقطه زندگی هستم جایی که همیشه میخواستم و الان نمی دونم جای درستی هستم یا نه.

کلی وسایل جمع کردم ببرم تهران از صبح کلی کار کردم سرم خیلی شلوغ بود مادرم دوباره اوضاعش بهم ریخته سرطان داییم پیشرفت کرده فقط تنها کاری که تونستم بکنم این بود که گفتم نباید جلوی سارا گریه کنی میدونی که تازه حالش داره خوب میشه بنده خدا از صبح هر کاری بگی کرده تا یادش بره چقدر ناراحته زندگی خیلی بی رحمه میبخشه و میگیره .

یک روز فکر میکردم اگر جای پسر داییم بودم پدرم بیمار بود و بهم نیاز داشت حاضر بودم تمام موقعیتم رو کنار بذارم و برگردم ایران هر روز که در این باره فکر میکردم سعی میکردم قضاوت نکنم تا اینکه خواهرم سه ماه مونده به کنکور بیماریش عود کرد خودم میدونستم چقدر قبول شدنم مهمه و توی زندگیم تاثیر داره و برعکسش چقدر همه چیز رو بهم میریزه یادمه از سالن مطالعه اومدم کتابام رو بستم کیفم رو برداشتم و برگشتم خونه همه چیز رو رها کردم همه چیز رو درس دانشگاه فقط برگشتم و سه روز بعد با خواهرم اومدم تهران و بستری شد مادرم به خاطر شرایطی که داشت فقط یک هفته کنار خواهرم بود و من مجبور بودم شبانه روز کنارش باشم ساعتی برم دانشگاه و برگردم کتاب کنکورم رو بردارم برم ته سالن پیش پرستار درس بخونم گاهی دلشون میسوخت اتاق دکتر شیفت شب رو بهم میدادند تا اینکه از بیمارستان مرخص شد و من شبای فرودین چقدر دلم میخواست بیشتر زمان داشتم و جابه جا شدن کنکور مثل معجزه بود الان میفهمم اگر جای پسر داییم بودم برمیگشتم .

 

۰۶ مهر ۹۸ ، ۰۰:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

خواهرم میگه وقتی چیزی رو دوست دارم دو سه تا ازش میخرم تموم نشه کاش می شد از روی شماهاهم چتد تا گرفت میترسم تموم بشین .

همه چیز زندگی رو یه روال جالبی افتاده و من احساس میکنم یک چیز کمه همیشه ام کم بوده مثل یه حس که خیلی وقته دنبالشم و نمی تونم پیداش کنم 

جدیدا کتاب هام رفتن توی قفسه کتابای شعر اومدن جاشون حس مزکنم قوه احساسم تشنه است مدام شعر و شعر.

پارسال مدام صدای هماین شجریان توی اتاق میپیچید فقط یه دونه هم ازش داشتم اونم اهنگ کولی بود دلم انگار قرار میگرفت انگار نهایت حسی رو تجربه میکردم که اسمش رو بلد نیستم. میخوام این حس رو پیدا کنم انتهای تواضع نهایت رهایی.

 

۰۵ مهر ۹۸ ، ۰۱:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

هزار بار اسم انصراف اوردم عالم و آدم میگن نه هر چقدر سنگ می اندازم بر می دارند می گذارند یه گوشه فکر میکنم زندگی چقدر عجیب است چندسال پیش میگفتم میخواهم درس بخوانم همه میگفتند نه ولی خواندم امروز میگویم نمی خواهم درس بخوانم همه میگویند نه و اینبار انگار انها زور میشوند چند سال پیش اوج تنهایی را در تهران تجربه کردم و اقوام هیچ کدام سراغی نگرفتند هربار هم خانه پدر بزرگم بودند رفتاری دیدم که از آمدنم پشیمان شدم تا امسال که محتاج هیچ کدام نیستم توانایی مستقل بودن را دارم و هر کدام تلفن میزنند بیا اینجا و از عجایب روزگار دایی بزرگم است که سال ها او را ندیدم تماس گرفته زهرا بگو بیا خونه مادر چرا تنها زندگی کنه نگران هم نباشد ما وظایف مادر را خودمان انجام می دهیم و من این وسط وسطه وسطه میدانم و از عجایب روزگار هر لحظه شگفت زده می شوم و می ماند پسر همسایه که پسریست بشدت ثروتمند و بشدت دخترباز از او به اندازه مرگ میترسم تعادل ندارد گفتم پدرم میگوید خودت مرد باش من امیدم خانوادش هستند که اجازهدمی دهم بروی انجا تهران پر از گرگ است اینجا حداقل خانواده اش را می شناسم اینها هم بماند خودم هستم سر در گم.

دیروز گفتم یا الله میروم چادر فروشی که همیشه چادر میخرم اگر چادر مورد پسندم راداشت میخرم اگرنه با همان مانتو میگردم رفتم فروشنده گفت خانم برای محرم همه فروش رفتند چندتا بیشتر نمانده از مدلی که من میخواستم یکی مانده بود ان هم هم مورد پسند بود انگتر دوخته بودند نگه داشته بودند برای من .

آمدم خانه مادرم گفت زهرا مگر نگفتی ارشدم قبول شوم چادرم رو میگذارم توی طاقچه می روم چرا رفتی پول چادر دادی گفتم مادر شما من را با این پارچه بزرگ کردی از لحظه ای که یاد دارم چادر سرم بود دو روز نپوشیدم انگار خودم نبودم انگار روحم چیزی کم داشت .

۰۳ مهر ۹۸ ، ۱۲:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر