راه رفتن
این دو روز نذری داشتیم انقدر راه رفتم و کار کردم که الان جنازه ام بشدت خسته ام و ناتوان شدم مثل آدمی که مدام دارن هلش میدن بهش مسیر میدن و تو مجبوری اطاعت کنی در حالی که گاهی حس میکنم حس نفس کشیدن ندارم و درس چیز بدی نیست خیلیم خوبه ولی هفده سال مدام درس خوندن حالت رو میگیره خوش حالم و شاکرم که به آرزوم رسیدم ولی خسته ام دلم آرامش میخواد نه این طور زندگی کردن رو اینطور دویدن رو بعضی وقتا بهش فکر میکنم حالم بد میشه بعضی وقتا هم میگم سخت نگیر میگذره مثل این چهار سال دغ غه های زندگی خودم هست و فکر اینکه قراره هر هفته برم و بیام خسته ترم این یعنی در هفته بیست ساعت مسیر بیست ساعت اتوبوس یعنی من که با خنده میگم مادر ناراحت نیستم چاق شدم قراره دوباره برم لاغر میشم .
سه تا آرزو داشتم آرزوی بزرگ و حالا دوتا شدن دوتا آروزی بزرگ تا بدست آوردن هر دوتا شون راحت نمی نشینم .