نااهل
دلایل خیلی زیادی دارم که برم یه گوشه ماتم زندگیم رو بگیریم و فکر کنم چقدر بدبختم ولی یک چیزی مانع میشه نیروی درونمه که مدام پدرم رو دراورده میگه اینجا نه الان نه برو بدو تلاش کن تو این نیستی این تنی که به تو امانت دادن این ذهن این مغز مال اینجا نیست بفهم همون نیروی درونم من و اوراه کرده و هنوزم دست بردار نیست و حیف که همیشه باهام هست و اجازه نمیده ماتم بگیرم.
یک بنده خدایی یه مدت بود سخت پیگیر بود ارشد بود و میدیم چقدر بچه ها دورش جمع میشدند و تبادل اطلاعات میکردند حرفی نزدم یعنی اجازه ندادم حرفی بزند نگاهش کردم و دیدم همراهی که میخواهم این نیست دیدم با من بدبخت خواهد شد اوارگی برای من عادت است ولی برای او نه مردم خیلی عادی تر از من زندگی می کنند مخصوصا او برای همین رو گرداندم وگفتم خدا همراهت دیروز رفتم نماز جماعت از خدا خواستم یاریش کند گرفتار من نباشد برود گرفتار اهلش شود نه من نااهل!