امتحان
شده خسته باشی و ندونی باید چکار کنی من میدونم باید چکار کنم ولی بشدت خسته ام و ناامید نمی دونم باید برای آینده چکار کرد به من باشه پنجره میکردم و خودم رو پرتاب میکردم وسط اتوبان حداقل روحم ازاد می شد زنگ نمی زدم خونه صدای گرفته مادرم رو بشنوم با خواهرم حرف بزنم و به جای یه خواهر سالم و موفق یه ادم مریض با روحیه از دست رفته جلوم باشه و یا برادری که تمام هم و غمش جمع کردن ثروت پدرت باشه و خودت از فردای خودت با تمام این ادم ها بترسی و بگی خدایا من باید چکار کنم و ندونی باید چکار کنی و دوستت بیاد از خونشون بگه از حس خوبی که دارن و من با خودم بگم من چی من توی اون خونه چه حسی دارم من چکار میکنم من دارم چطور زندگی میکنم مشکلات خودم کم نیستن من هم مانده ام خسته ام و بشدت ناامید کاش میشد به قول خواهرم پدرومادرت رو فراموش کنی و یک روز خودت رو از این زندگی راحت کنی هر روز فکر میکنی ممکنه فردا بهتر باسه و می بینز که هر روز بدتر پیشه و تو ناتوان تر گاهی ادم نیاز داره به جمع کردن انرژی حداقل برای ادامه دادن ولی من دیگه واقعا انرژی ندارم حتی مهم نیست فردا امتحان چه اتفاقی میوفته.